۸ شهریور ۱۳۸۸




در کنار خانه‌ی ما،اتاقی‌ست سرد و آبی...

your inbox

خُب یک روزی می‌بینی تعجب داری از خودت،گاهی نیشت را باز می‌کند که اوه من چه مرغوبم و نمی‌دانستم و گاهی نیشت را می‌بندد-لبت را جمع می‌کند اصلاً-که وآی من چه حال‌به‌هم‌زنی بودم و باید خبر می‌شدم. منطقی‌اش این است که آدم تعجبش را قورت بدهد و شبیه‌تر به آدمیزاد رفتار کند و نگذارد تعجبش به دیگران هم سرایت کند و دل/اعصاب کسی را خط‌خطی نکند(حداقل توی مورد دوم) ولی بیا حالا که کمی آرام‌تر شده‌ایم یا می‌خواهیم سعی کنیم ادایش را در بیاوریم،انصاف بیشتری خرج کنیم: طبیعی‌اش این‌جوری نیست. یعنی باور کن اگر خیلی نرمال و معمولی باشی،نمی‌توانی یک‌ موقعِ بی‌موقعی،در برابر چیزهایی که روزهاست وول می‌خورد توی سرت،هیچ کاری نکنی و متانت بریزی. این بی‌موقع بودنش مهم است که می‌گویم ها، یعنی یک زمانی هست که اتفاقی می‌افتد از روی اراده،یعنی خودت شخصاً تصمیم می‌گیری که فلان بشود و بهمان؛ ولی وقت‌های بی‌موقعی هست که اتفاقی می‌افتد صرفاً از سر افتادن،یعنی روزگار هُلش می‌دهت توی صورتت و اراده فقط شاید بتواند کنترلش کند. خُب حالا انصافت را بیاور جلو تا در گوشش بگویم: خداییش وقتی چند تا توپ-کوچک و بزرگ-با هم پرت می‌شود توی صورتت،تو می‌توانی مشتت را بیاوری جلوی چندتایشان؟ یعنی بیشتر از دوتا؟سه تا؟ چهارتا؟ خُب تو دیگر انصاف نیستی،جکی چانی لابد!
من آدم معمولی‌ام که می‌تواند توی روزهایی از زندگیش خوب و مهربان باشد و وقت‌هایی نامرد و بی‌معرفت؛ یک روزی شجاعم و روز دیگری ترسو و فردایش ترسناک هم می‌شوم حتی. انقدر هم هِی از بچه‌گی همه چیز را از بیرون گرفته‌ام و بردم داخل خودم درونی‌اش کرده‌ام که عادتم شده،یعنی جوری زندگی می‌کنم که آدم‌های بیرون،زمان و مکان و توپ‌هایی که روزگار هل می‌دهد توی صورتم،جا برای مانور داشته باشند. آن اراده‌ای هم که می‌گویم باید بلد باشد قضیه را کنترل کند،بعضی وقت‌ها می‌تواند باعث افتخار باشد و بیشتر وقت‌ها کم می‌آورد و همه چیز را خراب می‌کند و متاسفانه-تاکید می‌کنم،متاسفانه-آدم ترمیم کردن و دوباره دیدن نیست برای خودش،مگر این‌که بخواهد گند کسِ دیگری را جمع کند که دوباره برگردد و دست‌وپا بزند ولی گندهای خودش را فقط می‌کند سوهان روح و می‌گذرد.
حالا خوبم که این‌ها را می‌گویم،یعنی دیدی که نوشته بودی زندگی را از نو بسازی و این‌ها؟ یک‌جورهایی همچین چیزی می‌خواهم،ولی خُب نوسازی فرق می‌کند با نوسازی؛ من باشم برنمی‌گردم سر زخم‌ها/خرابی‌ها؛ازشان فاصله می‌گیرم،یک‌جور عادی‌سازی می‌کنم همین مزخرفی را که افتاده برایم و بعد عادی که شد سعی می‌کنم خرابی‌ها را خوب کنم(این‌ها توی وبلاگ قشنگ است،این‌طرفش سرویس می‌کند،کودتا بطلبد شاید حتی!)ولی هنوز هیچ چیز عادی نیست،اصلاً چرا توضیح بدهم؟ خودت می‌فهمی لابد که من آدم با قهر و جیغ‌وداد نامردی کردن نیستم،توی سکوت دروغ می‌گویم. وقتی جیغ می‌زنم یعنی هنوز لبه‌هایم تیز است،همان زیگ‌زاگ که گفتم.
جای تو تصمیم نمی‌گیرم ولی حداقل برای آرام‌کردن خودم باید این‌جوری فکر کنم: باید دست از سرم برداشت،جای خالی‌ام را هی به رویم نیاورد،اتفاقی بوده که خوب یا بد افتاده،توپی بوده که روزگار هلش داده و یا مُشت من پرتش کرده آن‌طرف یا تو یا خورده به جایی و خودش افتاده.
من به اندازه‌ی اسمم بزرگ نشده‌ام وگرنه می‌زدمش پایین این نامه.

je suis malade de toi

اصلاً هم ربطی به ملنگ‌بودن و شوتیِ دکترش نداشت،بعضی دردها را نمی‌شود برای پزشک توضیح داد؛ برگردم بهش بگویم شب‌ها نمی‌توانم نفس عمیق بکشم-از همان نفس‌ها که انگار یک‌چیزی را زیر سینه‌ات سفت می‌کنی تا نفست را بدهی بالا و حتی شانه‌هایت هم کمی به بالا کشده می‌شود-یا اگر بتوانم،قلبم یا جای دیگری سمت چپم درد می‌گیرد،تیر می‌کشد؟ نه بابا؛نمی‌فهمد که.
بعضی‌هایشان برای همین نُتچ‌نتچ‌های بعد از اندازه‌گیری فشار و سرُم و هیوسینِ دل‌درد ساخته شده‌اند،فقط.
باید یک فکری هم کرد برای آدم‌هایی که همه چیزت را می‌دانند و ازش اره می‌سازند برای سَربُریدن خودت.
دندانه‌دار،زیگ‌زاگ.
فکر می کردم آدمِ غصه‌دار کردن نیستم،
این اشتباه همه‌ی آدم‌هاست برای دردِ کسی بودن.

۶ شهریور ۱۳۸۸

گلمریم

لابد یک روز درشو به روی همه باز می کنن و اسمشو می ذارن موزه...

۵ شهریور ۱۳۸۸

طبیعی‌ست

دراز کشیده روی سینه‌هایش،لپ‌تاپ را گذاشته روی سرامیک،یک خطی می‌خواند،تصویری می‌بیند و نامه‌ای را باز می‌کند.لابه‌لایش یاد چیزی می‌افتد/می‌افتم،شروع می‌کند/می‌کنم به تعریف کردن. او با جملات بریده‌بریده-با حس‌های بدون اسم- و من با استرس یا همچین چیزی،بلند می‌شوم می‌ایستم،شلوار گل‌وگشادم را می‌کشم بالا،برایش فضا را توضیح می‌دهم،اجرا می‌کنم،لودگی می‌کنم حتی وسط‌هایش که بخندد.
چای می‌ریزم برای هردومان،پسته پوست می‌گیرم(بعدش دستم را بو می‌کنم،بوی پوستِ نرم زرد و صورتی؛دوست دارم.)،ظرف پفک را می‌گذارم روی سرامیک‌ کنار لپ‌تاپ که دست زده زیرش و می‌گوید چه‌قدر داغ شده،می‌گویم طبیعیه. جریان پفک‌نمکی را می‌گوید که حالا دیگر فحش است به نظرم این کلمه؛ داغ کرده‌ام،دست‌هایم می‌لرزد،دل‌پیچه دارم. هِی بغض و ناباوریم را می‌برم توی دستشویی و باز می‌آیم وسط هال می‌ایستم،شلوار را می‌کشم بالا و دراز می‌کشم کنارش،روی سینه‌هایم. می‌رویم با هم جلو،خط به خط/صفحه به صفحه و هِی باز یک‌چیزهایی را باید تعریف کنیم برای هم که نبوده‌ایم/ندیده‌ایم.
صبح شده دیگر،چرا هوا انقدر زیاد تاریک می‌مانَد توی این روزها که آدم خوشش نیاید؛ وقتی ساعت نزدیک شش باشد و تو چشم‌هایت سنگین باشد،باید هوا سبک شده باشد،آبی‌اش همان رنگی باشد که من دوست دارم،که می‌گویند گرگ‌ومیش است یعنی آدم فرقِ حیوان با حیوان را نمی‌فهمد بس‌که نه تاریک است نه روشن.
چشم‌هایم خوابیده ولی خودم آنجام.کامپیوتر را خاموش می‌کند،ظرف فحش را می‌گذارد روی میز،اتاق را تاریک می‌کند و یک بالشت نازک و نرمی که دوست دارم هُل می‌دهد زیر سرم و خودش هم دراز می‌کشد روی پتو که قبلاً انداخته بودیم زیر بدن‌هامان.بازویش بوی صابون می‌دهد.
چشم‌هامان را خوابانده‌ایم ولی هنوز همان‌جاییم.

۴ شهریور ۱۳۸۸

می‌گوید

آزادی‌م تلخ‌تره از بازداشتم؛ سخت‌تره.

۳۱ مرداد ۱۳۸۸

راست می‌گوید ژیلا؛ تمام دلتنگی‌ها و نگرانی‌ها یک طرف،این‌که تو چیزی را نداری که من دستم راحت بهش می‌رسد هم یک‌جورِ دیگری آدم را ویران می‌کند.
اصلاً همین است که آدم نمی‌تواند با کسی قرار و مدار خاصی بگذارد،که فکر می کند خودش را بچسباند کُنج کافه‌ای که تو هم می‌توانستی طرفِ دیگرش نشسته باشی؟ لم بدهد روی کاناپه/توی خانه‌ی آشنایی که تو هم باید می‌بودی؟ نامردی نیست؟ هست. سالاد الویه‌،پاستا،ماء‌الشعیر و حلیم بادمجون می‌شود درد توی گلوی آدم. فیلم،دیدن ندارد وقتی تو هر لحظه داری توی ذهنت تصویر می‌چینی کنارِ هم،تصور می‌کنی،دکوپاژ می‌کنی حتی،فیلم می‌سازی از هرچه شد و چه‌ها که قرار است بشود و خبر داری و نداری.
این خودآزاری نیست.من چند روزی طول کشید تا حال مادر پسرک را بفهمم که شب‌ها روی سنگ می‌خوابید که نمی‌دانست امشب بچه‌اش کجا خوابش می‌برد؟ این دوست‌داشتنِ درد نبود، ردِ لذت بود وقتی جای کسی خالی است.
***
می‌دانی، جنوبی‌ها وقتی خیلی دلشان گرفته،خیلی می‌تپد،خیلی که تنگ باشد،می‌گویند دلم پُکید.یعنی تکه‌تکه شد. من این را شنیده‌ام ولی راستش تا حالا دل خودم نپکیده بود،ولی دیگر تکه‌تکه شده. نه که حالا می‌خواهم صورتت را ببینم،صدایت را بشنوم، یا دلم برای لابه‌لای جاده‌ها،توی ماگ ویسکی‌خوردن‌ها تنگ شده‌است؛نه که دلم بخواهد بخوابم کنارت و پایت را بکشی به کف پای من،نه.
من امشب با چند خط کوتاه ژیلا،با خستگی مامانت که نمی‌دانم برای چندمین بار رفته بود گرد و خاک خانه‌ات را گرفته بود و تو باز نیامدی،با بغض رعنا،با پستیِ آن‌ها که هِی چشم‌انتظارت می‌کنند،با ترس از جلاد (قاضی؟) و تصمیم‌های جدیدش...دلم پکید؛تکه‌تکه شد.

۳۰ مرداد ۱۳۸۸

این همه حسود بودم و نمی‌دانستم...*

چند روز/ماه/سال بعد که آب‌ها خوب از آسیاب افتاد،من باید بروم حسادتی را که این روزها دچارش شدم،درمان کنم. یعنی هیچ‌وقتی را به یاد ندارم که به اندازه‌ی الآن حسود بوده باشم.به همه چیز هم حسادت می‌کنم،ولی از همه بیشتر غصه‌ی آدم‌ها-باهم بودنشان-را می‌خورم.
پووف.الآن که این خط آخر را نوشتم چه دستی رو شد برای خودم،خواستم پاکش کنم ولی نه.اعتراف سختی است.به جهنم؛ نهایتاً به آخرش که رسیدیم یک‌دفعه دیلیت می‌شود،لذتش هم بیشتر است.
می‌خواهم یک مثال برایمان بزنم(بله،الآن خودم هم مخاطب خودم هستم،حتی بیشتر. سلام فربد). مثلاً من دارم توی یکی از روزهای معمولی،از سرِ گاندی می‌آیم نرم و گرم به سمت میدان ونک،دوتا دختر هم‌سن‌و‌سالِ من دارند خلاف جهت،خوشحال و شادان،می‌آیند.دخترها مقنعه سرشان است و مانتوهای تیره‌تر و بلندتر از مانتوی من پوشیده‌اند،رژِ لب‌های صورتی خوش‌رنگ دارند.موهای یکی‌شان چتری شده و ریخته توی پیشانی‌اش.رو به همدیگر و با هیجان حرف می‌زنند و می‌خندند. من؟مانتوی نازکِ سورمه‌ای دارم با شال سفید،آرایش ندارم،موهایم را با کش،محکم،پشت سرم جمع کرده‌ام که یک‌وقت نریزد توی گردن یا پیشانی‌ام،حوصله‌شان را ندارم.آهسته‌تر از دخترها قدم برمی‌دارم و آن‌ها را-باهم بودنشان را- که می‌بینم،خیره و با حسرت نگاهشان می‌کنم.بعد شروع می‌کنم خودم را با آن‌ها مقایسه‌کردن:این اولین مرحله‌ی حسادت است،می‌دانم. تنها امتیاز من نسبت به آن‌ها این است که مانتوی مشکی و مقنعه تنم نیست.مرحله‌ی دوم این است که من برای این‌که توی شرایط مورد حسادت قرار بگیرم،حاضر باشم از امتیازات اندکم صرفِ‌نظر کنم: این‌کار را می‌کنم،حاضرم شالِ شل‌‌و‌ول سفیدم را بدهم و مقنعه‌ی دخترها را بگیرم ولی یکی باشد که با من قدم بزند و دری‌وری-رسماً-بگوییم و بخندیم. یک جمله‌ای هم هست که نمی‌دانم بین دو مرحله پیش می‌آید یا بعد از مرحله‌ی دوم گفته می‌شود: "خوش به حالشون!".اینجا دیگر فرآیند حسادت شروع شده است؛برای این‌که کمی غصه‌ام را آرام کنم،می‌روم داخل داروخانه و از قسمت داروهای بدون نسخه،بهترین و قوی‌ترین مولتی‌ویتامینشان را می‌خواهم،می‌گوید مولتی‌دیلی.اسمش را دوست دارم.یک قوطی می‌خرم و می‌آیم بیرون.الآن باید خوب شده باشم ولی هنوز آن حسم را دارم،تازه بدتر هم شده.به خودم غر می‌زنم:مگر آدم خوشحال به ویتامین نیاز دارد؟ یعنی دارم خودم را به خودم،بدبخت و ناراحت معرفی می‌کنم که چرا جای آن دو تا نبودم.این ادامه‌ی فرآیند است و همین‌طور تا توی مسیر و خانه و حمام و همه‌جا ادامه دارد.
با عرض شرمندگی،من دچارش شده‌ام ولی سعی می‌کنم زود درمانش کنم.
*نام یکی از شعرهای مسعود کیمیایی است.
پ‌ن: یک چیزی؛ حالا که پشت سرم حرف زدیم،این را هم بگویم که از آدم‌هایی که با دیدن شادی دیگران ناراحت می‌شوند و دلشان می‌خواهد همه را در حد و شرایط خودشان-یا حتی بدتر-ببینند،متنفرم.
"خوش به حالشون" با "ایییش،ببین ایکبیری‌ها چه‌قدر خوبن" خیلی فرق می‌کند.
اصلاً خودم هم ترجیحم این است،که جمعه‌ها الکی تلخ نباشد؛یک بهانه‌ای باشد برایش.

۲۹ مرداد ۱۳۸۸

فور یو

: "هنوز هم من‌و دوس داری؟"ش از اون مدل‌ها بود که یه چیزی ازت می‌خوام!
:دی یعنی عیناً در لحظه درج شد!
یک روز که حوصله داشتم،ماجرای دختری را برایت تعریف می‌کنم که توی هر گُل‌فروشی‌ای که می‌رفت،همان موقعی که گل‌های انتخابی‌اش را داده بود دست آقای گل‌فروش و منتظر بود ساقه‌ی بلندشان را کوتاه کند و کاغذ بپیچد و بدهد دستش و داشت الکی به بقیه‌ی گل‌ها نگاه می‌کرد،برمی‌گشت رو به آقاهه و می‌پرسید "فصل میخک،اون صورتی پررنگاش،کِیه؟"

۲۸ مرداد ۱۳۸۸

مثل دختربس

اسمت را می‌گذارم "نبوده"، همه‌جا هم جارت می‌زنم؛به تلافی این وقت‌ها که نیستی.

۲۷ مرداد ۱۳۸۸

آدم‌هایی را می‌شناسم که قبل از انتخابات قرار بود به خاتمی رأی بدهند،خودشان را کشتند که خاتمی بیا بیا؛لوگو و برچسبِ "خاتمی بیا" کذاشتند توی وبلاگ‌هایشان،نامه نوشتند،توی ورزشگاه و دانشگاه و فلان جمع شدند و امضا جمع کردند و...بعدش هم توی بازی‌هایی خاتمی برگشت و میرحسین وارد شد و همه از هم حمایت می‌کردند.
این آدم‌ها-همان‌هایی که گفتم می‌شناسم-برای میرحسین هورا کشیدند و عکس‌های فیس‌بوکشان سبز شد،مچ‌بند و شال سبز می‌پوشیدند،عکس میرحسین می‌چسباندند به ماشین‌هایشان،لوگو و برچسب‌های توی وبلاگ شد میرحسینی و... . می‌گفتند دارند برای آمدن دموکراسی این کارها را می‌کنند،برای این رأی می‌دهند که رئیس‌جمهور قبلی دیگر نباشد.و فکر می‌کردند به به چه فعالین اجتماعی‌ای که این‌ها هستند،چه نگرش‌های سیاسی آزادی‌خواهانه‌ای! و اگر فردا این مملکت آباد و آزاد شود حاصل تصمیم و دست‌رنج این‌هاست و اگر نشود و میرحسین نیاید چی؟تقصیر این‌هایی است که رأی نمی‌دهند،معتقد بودند کسانی که توی این بلبشو پای صندوق نمی‌آیند غیرت ندارند/منفعلند/دلشان برای خودشان و مردمشان نمی‌سوزد/فکر می‌کنند توی فرانسه زندگی می‌کنند.(و خیلی چیزهای دیگر که عیناً با همین واژه‌ها گفته می‌شد)
حالا،بعد از انتخابات،که این‌طوری شد و میرحسین هم نیامد و همه داریم می‌بینیم که چه اتفاق‌هایی افتاد و مطالبات ما چه‌جوری تغییر کرد*،عکس‌های سبز فیس‌بوک-خیلی‌هایشان-نشسته‌اند توی خانه،صدای امریکا می‌بینند،خیلی که با معرفت باشند تصویرهای تجمع‌ها را که ببینند،می‌گویند اوه اوه مردم دمشون گرم،توی خیابونن همه! یا صدای پشت‌بام‌ها را که شب‌ها بشوند،پشت تلفن به دوستانشان می‌گویند محله‌ی ما قیامته،مردم ترکوندن!
این‌ها همان آدم‌های موج‌فلان و جوِ بهمان دیروزند،همان‌هایی که به دیگران با زور و فحش می‌گفتند باید رأی بدهی،تحقیر می‌کردند که منفعلی/نفهمی.همان‌هایی که ماشین گشت ارشاد را می‌دیدند و بدونِ این‌که مانتوی بلند خودشان را نگاه کنند می‌گفتند مردم ما حقشونه وقتی خفه‌خون گرفتن!
برای من از دیروز آدم‌ها-آن‌هایی که به سیستم موجود انتقاد دارند- به دو دسته تقسیم می‌شوند:یا توی تجمع‌ها شرکت می‌کنند و کنار بقیه توی خیابان و روی پشت‌بام هستند و یا توی خانه نشسته‌اند جلوی تلویزیون و کامپیوتر؛و از گروه دوم خوشم نمی‌آید. به نظرم جنبشی که از توی خیابان شروع شده و همان‌جا پا گرفته و بزرگ شده،راه دیگری برای استمرار ندارد.باید انقدر جمع بشویم،بمانیم جلوی چشم،که حرکت خواسته و ناخواسته‌مان به نتیجه برسد.
خیلی هم روی این نظرم،دُگم و فاشیست و هر چیز کثیف دیگری هستم.
کاش می‌شد توضیح ندهم ولی به آدم‌هایی که به خاطر عقیده‌شان-نه ترس و خود‌متفاوت‌بینی-توی خیابان نیستند،فحش نمی‌دهم.
*چیز متفاوتی به وجود نیامده که مطالبات ما تغییر کرده باشد،فقط زمینه‌ای برای ابراز فراهم شده.

۲۶ مرداد ۱۳۸۸

آخه احمق عوضیِ کثافت که دلم واسه‌ات لک زده مث سگ!
چه فکری کردی که به مامانت می‌گی بهش بگو نره آفتاب بگیره تا من بیام؟
آخه خر،استخرم می‌آد اصلاً؟

۲۵ مرداد ۱۳۸۸

sir hermes marana

بعد زن بلند بشود. دامنش را بتکاند. بازوی مرد را بگیرد. دلش پر بشود از نوازش. بعد چشم‌های مرد بخندد...

۲۴ مرداد ۱۳۸۸

عقربه‌های ساعت که روی هم بیفتد،یعنی آره؛می‌آید به زودی.

دیگر خنده‌ام می‌گیرد از این همه منتظر بودن(انتظار کلمه‌ی مناسبی نیست برای جمله‌ی من،اینجا باید بنویسم "منتظرِ خالی" اصلاً،که حقی از مفعول ماجرا ضایع نکنم).
جدی وضعیت خنده‌داری است، فال می‌گیریم با افروز،کارت می‌کشیم.به سربازها چشم‌غره می‌رویم.شاه که در بیاید،فحش می‌دهیم: کش‌دار. چهار پیک یعنی یک چهاردیواری که بد است،یعنی طرف آن وسط بین چهارتا خالِ پیک نشسته و حالش گرفته است. دولوی خاج یعنی خبر خوب،کنارش که یک بی‌بی قرمز بیاید یعنی وااای آره؟کِی پس؟ کلاً هم تعریف‌های قدیمی را دور ریخته‌ایم،هر خال همان معنی را می‌دهد که نقاشی‌اش می‌گوید.این اشتباه است؟همین که من می‌گویم،ایرادی هم ندارد.
بعد به هر کسی که می‌رسم،یهو وسط حرفش/حرفم،می‌پرسم آره یا نه؟ بگوید آره یعنی همانی می‌شود که من می‌خواهم،بگوید نه یعنی نه دیگر. خنده‌داری‌اش اینجاست که لو رفته جریان؛همه آدم‌های دوروبرم قضیه برایشان تکراری است و الکی برای روحیه‌دادن می‌گویند آره.ولی خُب آنی نمی‌شود که من می‌خواهم که. از امروز می‌خواهم شروع کنم از غریبه‌ترها،توی تاکسی و بانک و این‌ها،بپرسم آره یا نه؟بعد یک‌جوری لحنم برساند که من خیلی گناهم،توروخدا بگو آره؛به هرحال نمی‌خواهم روحیه‌ام را خراب کنم.
بعدتر این‌که خواب می‌بینم زنگ زده‌ای-یادم نمی‌آید خواب دیدم یا بهش فکر کردم،عمیقاً-زنگ می‌زنم به خاله،می‌گوید زنگ زدی یک ساعت پیش! حالا باز بیا متافیزیک و این‌ها را به گند بکش،بگو شکل علمی خرافات است،بی‌شرف!
خلاصه که می‌خواهم یک‌جور بامزه‌ای برایتان تعریف کنم مفعول ماجرا دستش به جایی بند نیست،مجبور است تفسیرهای الکی‌-پلکی در بیاورد از خودش.

۲۲ مرداد ۱۳۸۸

نامرد؛ تنه زد و رفت.بدون این‌که بفهمد فکرهای یک نفر را به هم ریخته،یک نفر که هر چه‌قدر هم سعی کند یادش نمی‌آید از بالای جردن که خودش را سرازیر کرد پایین تا به اینجا رسید،به چی داشت فکر می‌کرد. یک نفری که من بودم و حق به جانب،جواب تمام آدم‌های دور و برم را داده‌ام که "حوصله ندارم".حالا مجبورم که حوصله داشته باشم؛باید برویم با خانواده خوشحالی کنیم.من پیشنهادم این است وقتی آدم دوتا خواهر هم‌سن و سال خیلی خوشگل و چیتان دارد،خیالش باید از بابت چیتانیتِ جمع‌های خانوادگی راحت باشد و مطمئن باشد کسانی هستند که جورش را می‌کشند چه‌جوووور.ولی قرتی درون هم هی کِرم می‌ریزد،حوصله هم که ندارد،در نهایت می‌نشیند از توی یک وبسایتی یک لباس بلایی انتخاب می‌کند و عصرش می‌کشد خودش را تا جلوی فروشگاهه،که می‌بیند اه پلمب؟اماکن؟اتفاقاً چشم می‌چسباند به شیشه‌ی در و یک چیزی شبیه به لباس موردنظر می‌بیند ولی کاری از دستش برنمی‌آید و می‌کِشد خودش را تا یک مقاصد مشابه دیگری.
حالا رسیده جلوی پل‌هوایی،یک نامردی تنه زد بهش/م و رفت.حواسم را می‌دهم به قژقژ پله‌ها که همان‌طوری که به موازاتم دختری را با مانتوی قهوه‌ای می‌برد پایین،من را با مانتوی سورمه‌ایم می‌آورد بالا.من به فکر قژقژم الآن؛ وگرنه مجبورم به خودم فحش بدهم که دهنتو!تپه‌ی ندیده هم گذاشتی توی این تهران؟حتی پل‌هوایی؟ این‌ها در راستای خاطراتی باید گفته شود ولی نمی‌شود،من قژقژم.
حالا چندتا رگال هم الکی ورق زده‌ام ولی نتچ.من آدم خریدن و خوردن و پوشیدن و دیدن و هرچیز دیگر مناسبتی نیستم.یعنی به مناسبت فلان و بهمان را نمی‌فهمم.باید بشود همان جمعه شب،آدم برود دوش بگیرد،بیاید توی کمدش بچرخد،هی یک چیزی بپوشد بیاندازد روی تخت،دوباره یکی دیگر؛با کفش همراهش امتحان کند یا بدون کفش روی نوک پاهایش بایستد-ادای پاشنه بلند دربیاورد-و خودش را توی آینه ببیند.بعد مثلاً بگردد توی این جعبه و کشوها،دنبال گوشواره و انگشتر.لاک بزند،سرخاب-سفیداب و این‌ها.یعنی چه که آدم به یک مناسبت خاصی باید از چند روز قبل همه چیزش مرتب باشد.حالا گیرم که خاطر طرف مناسبت،عزیز باشد،دلیل می‌شود؟
نتیجه‌ي دو سه ساعت وقتی که من در لابه‌لای منجوق و سنگ و ساتن و خانوم‌های مجلسیِ علاقه‌مند به لباس‌های ماکسی گذراندم یک شالِ سفید برای رعنا بود،یک کتاب برای افروز و یک لاک هم برای استفاده‌ی عُموم.آخرش هم که آمدم خانه،مامانم گفت لُر که نره بازار،بازار کپک می‌زنه! ما هم خندیدیم.از بچه‌گی شنیده‌ایم که این را به بابام می‌گفت ولی هنوز هم مزه‌اش را از دست نداده،هروقت می‌گوید ما می‌خندیدم،همه لرها با هم.

۲۱ مرداد ۱۳۸۸

تو خوبی
و این همه‌ی اعتراف‌هاست/اغتشاش‌هاست.

۱۹ مرداد ۱۳۸۸

سفال

زنگ زدم به 77223589 و یک بسته‌ی ده کیلویی گِل سفارش دادم.

در ستایش پسربچه‌ی درون پیرِ خونه‌ی ما

خوابم برده بود روی مبل،داشتم خودم رو برای مامانم لوس می‌کردم که خوابیدم،با شلوارجین و ساعت و انگشتر.بابام اومده بالای سرم با اصرار هرچه‌تمام‌تر که پاشو برو سرِجات بخواب.حالا هی من می‌گم ولم کن،هی مامانم می‌گه ولش کن. بابام می‌گه پاشو بیچاره کیانو ریوز روی تختت خوابیده! من خوابِ خوابم،شاید فقط به این فکر می‌کنم که بابای آدم عجب پررویی شده و دیگه چیزی نمی‌فهمم.
صبح بیدار شدم اومدم توی اتاق لباس عوض کنم،می‌بینم یه مجله فیلم قدیمی روی تختمه که عکس کیانوریوز روشه.
×
دارم با تلفن صحبت می‌کنم،هی بابام می‌آد یه چیزی برداره،هی می‌ره سراغ کتاب‌ها،می‌آد از روی میز پنبه برمی‌داره،آخرش می‌گم واای بابا چی می‌خوای هی می‌ری و می‌آی؟ می‌گه یعنی تابلو نیست که چیزی نمی‌خوام و دارم حرف‌هاتونو گوش می‌دم؟
×
یه فیلم آورده می‌گه بدبخت دیگه رعنا هم اینو دیده،تو هنوز ندیدی؛ من داد می‌زنم که رعنا بیا بابایی بهت می‌گه نفهم؛می‌گه عقده‌ای عقده‌ای! و فرار می‌کنه توی اتاقش و درو می‌بنده.
×
دیدید پدر و مادرها می‌آن توی وبلاگ‌هاشون از شیرین‌کاری‌های بچه‌هاشون می‌نویسن؟(و برعکس هم داره!) شنیدید می‌گن مردها سنشون هرچی بره بالاتر،پسربچه‌تر می‌شن؟ ما الآن با همچین چیزهایی مواجه هستیم توی خونه‌مون.

منصفانه

این میان یک سری کارها هست که باید انجام بدهی. این کارها، کارهایی ست که در آن آدم "فاعل" ماجرا نیست. این کارها هم اساسن دشوارند. یکی شان "انتظار کشیدن" است. اصلن من فکر می کنم انتظار کشیدن حتی کار "طاقت فرسایی" ست. طاقت فرسا را که می نویسم لیترالی منظورم طاقت فرساست. یعنی طاقت شما فرسوده ی واقعی می شود...

۱۸ مرداد ۱۳۸۸

خلیل و بهزاد تلخی‌هایشان تکیده،ته‌نشین شده یعنی.
برای همین شروع به تعریف که می‌کنند،مثل قبلاًها،انگار که جوک می‌گویند؛خلیل بلند می‌شود روبرویت می‌ایستد،فقط چشم‌هایش را که نگاه کنی خنده‌ات می‌گیرد. بهزاد توالتی می‌نشیند،ادای خماری درمی‌آورد.
از کنده‌کاری‌های روی دیوار و دسته‌ی صندلی‌ها و مورچه‌های سلول ده و نود را از حفظ کرده بودند.قیافه‌ی کارمندهای زندان،مدل پله‌ها،چلک‌چلکِ دمپایی‌ها و حتی لهجه‌‌ی بازجوها را یک‌جوری بازی می‌کنند،انگار که تو هم آن وسط بودی.
آره.دیشب،من تئاتر اوین-209 دیدم.خیلی هم کمدی بود.

۱۷ مرداد ۱۳۸۸

تو یک کنارِ اَمنی.
این آهنگ یک غم خوبی دارد،از این غم‌ها که چند تکه است، که یک‌دفعه داری به یک چیز دیگری-وحتی خیلی چیزهای دیگری-فکر می‌کنی ولی این آهنگه که بپیچد،بغض می‌آورد.(اصلاً همان "می‌کشم،می‌کشم..." یا " دورشو خلوت کنید"ِ اولش، انقدر خشم دارد،نفرت و اشک و ترس-با هم-دارد که...که؟ هرچی.)
روزگاری هم نیست که من و تو بتوانیم بنشینیم وشعرش را غلط‌گیری کنیم،حواسمان را بدهیم به این که این همه صدای خواننده‌ها توی گام‌های مختلفی است یا این که اصلاً خود موزیک هم چیز تحفه‌ای نیست. وقتِ این کارها نیست،سوژه هم برای این عینک‌بازی‌ها نیست. یعنی باید این را توضیح بدهم که امروز اگر یک دلِي‌دلِی هم بگذاری و بگویی ترانه‌ي این روزهاست، من آماده‌ام که هق‌هق شوم برایت چه‌جور.
بعد، حالا که داریم همه کاری می‌کنیم،یک‌جوری یک وسیله‌ای ببریم با خودمان توی شلوغی‌ها و بگذاریم برای خودش روی ریکورد باشد و صداهایمان را ضبط کند.اصلاً کاری به این ندارم که صداهای ما باید برای تاریخ بماند،اصلاً. همین کلمه‌ها و عکس‌های گاه‌به‌گاه کافی است برای ثبت در تاریخ. ولی باید صداهایمان را داشته باشیم برای خودمان.نه برای خاطره‌ها و خیلی دورترها.فقط برای چند ساعت بعد از این‌که از خیابان آمده‌ای وخسته‌ای،باید بتوانی صدای شعار‌دادن‌ها،نفس‌نفس‌زدن‌ها،سرفه‌ها،جیغ‌ها،"اومدن،اومدن"ها،گریه‌های بلند‌بلند و حتی التماس‌کردنِ خودت را بشنوی. دیدن و شنیدنشان توی خیابان کافی نیست؛باید همان موقع که داری می‌خوابی،صداهای درهم و برهم را بار دیگر گوش کنی؛ که دوباره خشم و بغض بیاید و خستگی یادت برود.
صداهای ما بیشتر از هر موزیکی بلد است ویران کند.

Green Toy


قصه؛
باید بشنویم
تا
بخوابیم.

۱۵ مرداد ۱۳۸۸

یک چیزهایی بوده،نگه داشتی پیش خودت؛همین‌جوری بی‌خودی نگاه کرده‌ای و نگهشان داشته‌ای پیش خودت.نه که برای خودت هم باشند، گفتم که؛ خیلی بی‌دلیل مانده پیش تو.
دیگر راهی هم نداری که خرجشان کنی و از دستشان راحت شوی.
می‌کِشی بدنت را زیر پتو،همه‌شان را می‌بری با خودت بخوابانی.این‌ها دیگر مانده‌اند که با تو زندگی کنند.
تو و یک عالمه کلمه، که نگفتی‌شان، باد کرده روی دستت.

۱۳ مرداد ۱۳۸۸

قانون:

بودنِ یک نفر در زندگی آدم که وقتی ازش می‌پرسی "خوبی؟" جواب بدهد "تو خوب باشی، من هم خوبم." الزامی است.
×

و من یک عدد از نوع مامان‌جونش را دارم.

۱۲ مرداد ۱۳۸۸

sharareh-atish@felan.com

می‌خوام یه ID بسازم با یه اسم ژیگول مکش‌مرگ‌ِ‌من. هر شب واسه‌ات ایمیل بزنم مسواک بزن قبل از خواب،جلوی باد کولر نخواب،یه ویت بذار توی دستگاه که پشه‌ها تا صبح اذیتت نکنن،خوب بخوابی،دونقطه گُل گُلی.
خودم رو هم معرفی می‌کنم یه غریبه‌ي آشنا. بعد تو عمراً فکر نمی‌کنی من اهل این خزبازی‌ها باشم که. هرهر می‌خندی به این اُسکُل‌ها که هنوز پیدا می‌شن و منو یه دختر زشتِ آویزون تصور می‌کنی و من عشق می‌کنم از خنده‌ات، از این‌که سرگرممی.
کلید چراغ‌ها دقیقاً کنار تخت من است؛ به غیر از من و افروز که کسی اینجا نیست، بزنم چراغ‌های پرنور مهتابی‌شان را خاموش کنم؟ برای کلینیک و بیمارستان باید این همه نور بپاشند؟
پلک‌هایم سنگین شده،دارم فکر می کنم اگر این همه نور روی صورتم نبود، با این محلولِ زندگی که دارد از توی یک لوله‌ی شفاف می‌چکد قطره-قطره،آهسته-آهسته،توی رگم،چه حالی می‌کردم. صدای تلویزیون می‌آید داخل این اتاق که بالای درش یک تابلوی زردرنگ زده‌اند:بستری خانم‌ها... بستنی خانوما،بیس‌تومنی خانوما،سمعی بصری خانوما و غیره که من می‌سازم توی گوش خودم فقط.
افروز می‌گوید وووی انقد دسِتو تکون نده،دلم می‌ریزه.
-خُ سِر می‌شه اگه تکون ندم.
:بده بابا.بده.
-نه نمی‌دم،دلت نریزه.
من که رفیق حمام و باغچه‌ی* ابطحی نبودم که صدایش را بشناسم؛ دقت که می‌کنم می‌بینم اه اعتراف‌هاست. افروز نه صحنه‌ی دادگاه را دیده و نه چهره‌ی ابطحی را هنوز. می‌گویم این‌ها اعتراف‌هاست، برو ببین؛ می‌رود. من دستم را چند بار بالا و پایین می‌کنم. آخیـــــــش.
دلم می‌خواهد بیشتر کِرم بریزم، بالای سوزن،درست زیر نرمی بازویم،را فشار می‌دهم پایین؛نه خیلی هم فشار که، آرام با انگشت شصتم می‌کشم روی دستم،خون می‌رود توی لوله‌ي نازکِ شفاف.چه خوش‌رنگ.
افروز برمی‌گردد،قبل از این‌که دلش بریزد پر شالم را می‌اندازم روی دستم و لبخندِ الکی‌ام را می‌گذارم سر جایش و.....
نمی‌فهمم.فقط می‌بینم که بیدار شده‌ام و دست دخترک را گرفته‌ام و می‌رویم که سوار ماشین شویم.حالم خوب است،خیلی خوب. دوست داشتم خودم را کامل می‌ریختم توی لوله‌ی شفاف و دوباره،تمیز و خوش‌رنگ،تزریق می‌کردم به خودم.با سوزنی که بالایش پروانه‌ي کوچک سبز دارد.
*گرمابه و گلستان

۱۰ مرداد ۱۳۸۸

دارم پشت تلفن،تند و تند خبرها را برایش می‌گویم.
می‌پرسد ابطحی همون چاقه؟مشاور خاتمی بود؟
جواب می‌دهم آره یه وبلاگ اکتیو هم داره،همون تپلیه...خودم حرفم را قطع می‌کنم.چشم‌های مرد خندان تپلِ اصلاح‌طلب‌ها دو دو می‌زند روی صفحه‌ی مانیتور...این پیری و خستگی، این تنِ لاغر، اگر از رنج نباشد، از چیست؟ نگرانی برای به‌خطرافتادن نظام؟
دوباره حواسم می‌رود پیش مهسا که همین چند روز پیش،زیر چادر خاکستری زندان،مامانش را خندانده و گفته عوضش خوش‌هیکل شدم!

سیاوشون


بیا یک حرفی بزن، یک بهانه‌ای بتراش که تمام این‌ها دروغ بود،
که هنوز مزه‌های خوب از دهانمان نپریده، تلخی نکرده‌ایم.
بیا هنوز‌پیر‌نشده، تمام این‌ها را خاطراتِ دور کنیم.
بیا سالیانِ سال را بگذرانیم،
شب‌ها را بیدار شویم.
بیا؛
بهانه بیاور برایم.