۳۱ مرداد ۱۳۸۸

راست می‌گوید ژیلا؛ تمام دلتنگی‌ها و نگرانی‌ها یک طرف،این‌که تو چیزی را نداری که من دستم راحت بهش می‌رسد هم یک‌جورِ دیگری آدم را ویران می‌کند.
اصلاً همین است که آدم نمی‌تواند با کسی قرار و مدار خاصی بگذارد،که فکر می کند خودش را بچسباند کُنج کافه‌ای که تو هم می‌توانستی طرفِ دیگرش نشسته باشی؟ لم بدهد روی کاناپه/توی خانه‌ی آشنایی که تو هم باید می‌بودی؟ نامردی نیست؟ هست. سالاد الویه‌،پاستا،ماء‌الشعیر و حلیم بادمجون می‌شود درد توی گلوی آدم. فیلم،دیدن ندارد وقتی تو هر لحظه داری توی ذهنت تصویر می‌چینی کنارِ هم،تصور می‌کنی،دکوپاژ می‌کنی حتی،فیلم می‌سازی از هرچه شد و چه‌ها که قرار است بشود و خبر داری و نداری.
این خودآزاری نیست.من چند روزی طول کشید تا حال مادر پسرک را بفهمم که شب‌ها روی سنگ می‌خوابید که نمی‌دانست امشب بچه‌اش کجا خوابش می‌برد؟ این دوست‌داشتنِ درد نبود، ردِ لذت بود وقتی جای کسی خالی است.
***
می‌دانی، جنوبی‌ها وقتی خیلی دلشان گرفته،خیلی می‌تپد،خیلی که تنگ باشد،می‌گویند دلم پُکید.یعنی تکه‌تکه شد. من این را شنیده‌ام ولی راستش تا حالا دل خودم نپکیده بود،ولی دیگر تکه‌تکه شده. نه که حالا می‌خواهم صورتت را ببینم،صدایت را بشنوم، یا دلم برای لابه‌لای جاده‌ها،توی ماگ ویسکی‌خوردن‌ها تنگ شده‌است؛نه که دلم بخواهد بخوابم کنارت و پایت را بکشی به کف پای من،نه.
من امشب با چند خط کوتاه ژیلا،با خستگی مامانت که نمی‌دانم برای چندمین بار رفته بود گرد و خاک خانه‌ات را گرفته بود و تو باز نیامدی،با بغض رعنا،با پستیِ آن‌ها که هِی چشم‌انتظارت می‌کنند،با ترس از جلاد (قاضی؟) و تصمیم‌های جدیدش...دلم پکید؛تکه‌تکه شد.