۲۲ مرداد ۱۳۸۸

نامرد؛ تنه زد و رفت.بدون این‌که بفهمد فکرهای یک نفر را به هم ریخته،یک نفر که هر چه‌قدر هم سعی کند یادش نمی‌آید از بالای جردن که خودش را سرازیر کرد پایین تا به اینجا رسید،به چی داشت فکر می‌کرد. یک نفری که من بودم و حق به جانب،جواب تمام آدم‌های دور و برم را داده‌ام که "حوصله ندارم".حالا مجبورم که حوصله داشته باشم؛باید برویم با خانواده خوشحالی کنیم.من پیشنهادم این است وقتی آدم دوتا خواهر هم‌سن و سال خیلی خوشگل و چیتان دارد،خیالش باید از بابت چیتانیتِ جمع‌های خانوادگی راحت باشد و مطمئن باشد کسانی هستند که جورش را می‌کشند چه‌جوووور.ولی قرتی درون هم هی کِرم می‌ریزد،حوصله هم که ندارد،در نهایت می‌نشیند از توی یک وبسایتی یک لباس بلایی انتخاب می‌کند و عصرش می‌کشد خودش را تا جلوی فروشگاهه،که می‌بیند اه پلمب؟اماکن؟اتفاقاً چشم می‌چسباند به شیشه‌ی در و یک چیزی شبیه به لباس موردنظر می‌بیند ولی کاری از دستش برنمی‌آید و می‌کِشد خودش را تا یک مقاصد مشابه دیگری.
حالا رسیده جلوی پل‌هوایی،یک نامردی تنه زد بهش/م و رفت.حواسم را می‌دهم به قژقژ پله‌ها که همان‌طوری که به موازاتم دختری را با مانتوی قهوه‌ای می‌برد پایین،من را با مانتوی سورمه‌ایم می‌آورد بالا.من به فکر قژقژم الآن؛ وگرنه مجبورم به خودم فحش بدهم که دهنتو!تپه‌ی ندیده هم گذاشتی توی این تهران؟حتی پل‌هوایی؟ این‌ها در راستای خاطراتی باید گفته شود ولی نمی‌شود،من قژقژم.
حالا چندتا رگال هم الکی ورق زده‌ام ولی نتچ.من آدم خریدن و خوردن و پوشیدن و دیدن و هرچیز دیگر مناسبتی نیستم.یعنی به مناسبت فلان و بهمان را نمی‌فهمم.باید بشود همان جمعه شب،آدم برود دوش بگیرد،بیاید توی کمدش بچرخد،هی یک چیزی بپوشد بیاندازد روی تخت،دوباره یکی دیگر؛با کفش همراهش امتحان کند یا بدون کفش روی نوک پاهایش بایستد-ادای پاشنه بلند دربیاورد-و خودش را توی آینه ببیند.بعد مثلاً بگردد توی این جعبه و کشوها،دنبال گوشواره و انگشتر.لاک بزند،سرخاب-سفیداب و این‌ها.یعنی چه که آدم به یک مناسبت خاصی باید از چند روز قبل همه چیزش مرتب باشد.حالا گیرم که خاطر طرف مناسبت،عزیز باشد،دلیل می‌شود؟
نتیجه‌ي دو سه ساعت وقتی که من در لابه‌لای منجوق و سنگ و ساتن و خانوم‌های مجلسیِ علاقه‌مند به لباس‌های ماکسی گذراندم یک شالِ سفید برای رعنا بود،یک کتاب برای افروز و یک لاک هم برای استفاده‌ی عُموم.آخرش هم که آمدم خانه،مامانم گفت لُر که نره بازار،بازار کپک می‌زنه! ما هم خندیدیم.از بچه‌گی شنیده‌ایم که این را به بابام می‌گفت ولی هنوز هم مزه‌اش را از دست نداده،هروقت می‌گوید ما می‌خندیدم،همه لرها با هم.