چند روز/ماه/سال بعد که آبها خوب از آسیاب افتاد،من باید بروم حسادتی را که این روزها دچارش شدم،درمان کنم. یعنی هیچوقتی را به یاد ندارم که به اندازهی الآن حسود بوده باشم.به همه چیز هم حسادت میکنم،ولی از همه بیشتر غصهی آدمها-باهم بودنشان-را میخورم.
پووف.الآن که این خط آخر را نوشتم چه دستی رو شد برای خودم،خواستم پاکش کنم ولی نه.اعتراف سختی است.به جهنم؛ نهایتاً به آخرش که رسیدیم یکدفعه دیلیت میشود،لذتش هم بیشتر است.
میخواهم یک مثال برایمان بزنم(بله،الآن خودم هم مخاطب خودم هستم،حتی بیشتر. سلام فربد). مثلاً من دارم توی یکی از روزهای معمولی،از سرِ گاندی میآیم نرم و گرم به سمت میدان ونک،دوتا دختر همسنوسالِ من دارند خلاف جهت،خوشحال و شادان،میآیند.دخترها مقنعه سرشان است و مانتوهای تیرهتر و بلندتر از مانتوی من پوشیدهاند،رژِ لبهای صورتی خوشرنگ دارند.موهای یکیشان چتری شده و ریخته توی پیشانیاش.رو به همدیگر و با هیجان حرف میزنند و میخندند. من؟مانتوی نازکِ سورمهای دارم با شال سفید،آرایش ندارم،موهایم را با کش،محکم،پشت سرم جمع کردهام که یکوقت نریزد توی گردن یا پیشانیام،حوصلهشان را ندارم.آهستهتر از دخترها قدم برمیدارم و آنها را-باهم بودنشان را- که میبینم،خیره و با حسرت نگاهشان میکنم.بعد شروع میکنم خودم را با آنها مقایسهکردن:این اولین مرحلهی حسادت است،میدانم. تنها امتیاز من نسبت به آنها این است که مانتوی مشکی و مقنعه تنم نیست.مرحلهی دوم این است که من برای اینکه توی شرایط مورد حسادت قرار بگیرم،حاضر باشم از امتیازات اندکم صرفِنظر کنم: اینکار را میکنم،حاضرم شالِ شلوول سفیدم را بدهم و مقنعهی دخترها را بگیرم ولی یکی باشد که با من قدم بزند و دریوری-رسماً-بگوییم و بخندیم. یک جملهای هم هست که نمیدانم بین دو مرحله پیش میآید یا بعد از مرحلهی دوم گفته میشود: "خوش به حالشون!".اینجا دیگر فرآیند حسادت شروع شده است؛برای اینکه کمی غصهام را آرام کنم،میروم داخل داروخانه و از قسمت داروهای بدون نسخه،بهترین و قویترین مولتیویتامینشان را میخواهم،میگوید مولتیدیلی.اسمش را دوست دارم.یک قوطی میخرم و میآیم بیرون.الآن باید خوب شده باشم ولی هنوز آن حسم را دارم،تازه بدتر هم شده.به خودم غر میزنم:مگر آدم خوشحال به ویتامین نیاز دارد؟ یعنی دارم خودم را به خودم،بدبخت و ناراحت معرفی میکنم که چرا جای آن دو تا نبودم.این ادامهی فرآیند است و همینطور تا توی مسیر و خانه و حمام و همهجا ادامه دارد.
با عرض شرمندگی،من دچارش شدهام ولی سعی میکنم زود درمانش کنم.
پووف.الآن که این خط آخر را نوشتم چه دستی رو شد برای خودم،خواستم پاکش کنم ولی نه.اعتراف سختی است.به جهنم؛ نهایتاً به آخرش که رسیدیم یکدفعه دیلیت میشود،لذتش هم بیشتر است.
میخواهم یک مثال برایمان بزنم(بله،الآن خودم هم مخاطب خودم هستم،حتی بیشتر. سلام فربد). مثلاً من دارم توی یکی از روزهای معمولی،از سرِ گاندی میآیم نرم و گرم به سمت میدان ونک،دوتا دختر همسنوسالِ من دارند خلاف جهت،خوشحال و شادان،میآیند.دخترها مقنعه سرشان است و مانتوهای تیرهتر و بلندتر از مانتوی من پوشیدهاند،رژِ لبهای صورتی خوشرنگ دارند.موهای یکیشان چتری شده و ریخته توی پیشانیاش.رو به همدیگر و با هیجان حرف میزنند و میخندند. من؟مانتوی نازکِ سورمهای دارم با شال سفید،آرایش ندارم،موهایم را با کش،محکم،پشت سرم جمع کردهام که یکوقت نریزد توی گردن یا پیشانیام،حوصلهشان را ندارم.آهستهتر از دخترها قدم برمیدارم و آنها را-باهم بودنشان را- که میبینم،خیره و با حسرت نگاهشان میکنم.بعد شروع میکنم خودم را با آنها مقایسهکردن:این اولین مرحلهی حسادت است،میدانم. تنها امتیاز من نسبت به آنها این است که مانتوی مشکی و مقنعه تنم نیست.مرحلهی دوم این است که من برای اینکه توی شرایط مورد حسادت قرار بگیرم،حاضر باشم از امتیازات اندکم صرفِنظر کنم: اینکار را میکنم،حاضرم شالِ شلوول سفیدم را بدهم و مقنعهی دخترها را بگیرم ولی یکی باشد که با من قدم بزند و دریوری-رسماً-بگوییم و بخندیم. یک جملهای هم هست که نمیدانم بین دو مرحله پیش میآید یا بعد از مرحلهی دوم گفته میشود: "خوش به حالشون!".اینجا دیگر فرآیند حسادت شروع شده است؛برای اینکه کمی غصهام را آرام کنم،میروم داخل داروخانه و از قسمت داروهای بدون نسخه،بهترین و قویترین مولتیویتامینشان را میخواهم،میگوید مولتیدیلی.اسمش را دوست دارم.یک قوطی میخرم و میآیم بیرون.الآن باید خوب شده باشم ولی هنوز آن حسم را دارم،تازه بدتر هم شده.به خودم غر میزنم:مگر آدم خوشحال به ویتامین نیاز دارد؟ یعنی دارم خودم را به خودم،بدبخت و ناراحت معرفی میکنم که چرا جای آن دو تا نبودم.این ادامهی فرآیند است و همینطور تا توی مسیر و خانه و حمام و همهجا ادامه دارد.
با عرض شرمندگی،من دچارش شدهام ولی سعی میکنم زود درمانش کنم.
*نام یکی از شعرهای مسعود کیمیایی است.
پن: یک چیزی؛ حالا که پشت سرم حرف زدیم،این را هم بگویم که از آدمهایی که با دیدن شادی دیگران ناراحت میشوند و دلشان میخواهد همه را در حد و شرایط خودشان-یا حتی بدتر-ببینند،متنفرم.
"خوش به حالشون" با "ایییش،ببین ایکبیریها چهقدر خوبن" خیلی فرق میکند.
پن: یک چیزی؛ حالا که پشت سرم حرف زدیم،این را هم بگویم که از آدمهایی که با دیدن شادی دیگران ناراحت میشوند و دلشان میخواهد همه را در حد و شرایط خودشان-یا حتی بدتر-ببینند،متنفرم.
"خوش به حالشون" با "ایییش،ببین ایکبیریها چهقدر خوبن" خیلی فرق میکند.