خُب یک روزی میبینی تعجب داری از خودت،گاهی نیشت را باز میکند که اوه من چه مرغوبم و نمیدانستم و گاهی نیشت را میبندد-لبت را جمع میکند اصلاً-که وآی من چه حالبههمزنی بودم و باید خبر میشدم. منطقیاش این است که آدم تعجبش را قورت بدهد و شبیهتر به آدمیزاد رفتار کند و نگذارد تعجبش به دیگران هم سرایت کند و دل/اعصاب کسی را خطخطی نکند(حداقل توی مورد دوم) ولی بیا حالا که کمی آرامتر شدهایم یا میخواهیم سعی کنیم ادایش را در بیاوریم،انصاف بیشتری خرج کنیم: طبیعیاش اینجوری نیست. یعنی باور کن اگر خیلی نرمال و معمولی باشی،نمیتوانی یک موقعِ بیموقعی،در برابر چیزهایی که روزهاست وول میخورد توی سرت،هیچ کاری نکنی و متانت بریزی. این بیموقع بودنش مهم است که میگویم ها، یعنی یک زمانی هست که اتفاقی میافتد از روی اراده،یعنی خودت شخصاً تصمیم میگیری که فلان بشود و بهمان؛ ولی وقتهای بیموقعی هست که اتفاقی میافتد صرفاً از سر افتادن،یعنی روزگار هُلش میدهت توی صورتت و اراده فقط شاید بتواند کنترلش کند. خُب حالا انصافت را بیاور جلو تا در گوشش بگویم: خداییش وقتی چند تا توپ-کوچک و بزرگ-با هم پرت میشود توی صورتت،تو میتوانی مشتت را بیاوری جلوی چندتایشان؟ یعنی بیشتر از دوتا؟سه تا؟ چهارتا؟ خُب تو دیگر انصاف نیستی،جکی چانی لابد!
من آدم معمولیام که میتواند توی روزهایی از زندگیش خوب و مهربان باشد و وقتهایی نامرد و بیمعرفت؛ یک روزی شجاعم و روز دیگری ترسو و فردایش ترسناک هم میشوم حتی. انقدر هم هِی از بچهگی همه چیز را از بیرون گرفتهام و بردم داخل خودم درونیاش کردهام که عادتم شده،یعنی جوری زندگی میکنم که آدمهای بیرون،زمان و مکان و توپهایی که روزگار هل میدهد توی صورتم،جا برای مانور داشته باشند. آن ارادهای هم که میگویم باید بلد باشد قضیه را کنترل کند،بعضی وقتها میتواند باعث افتخار باشد و بیشتر وقتها کم میآورد و همه چیز را خراب میکند و متاسفانه-تاکید میکنم،متاسفانه-آدم ترمیم کردن و دوباره دیدن نیست برای خودش،مگر اینکه بخواهد گند کسِ دیگری را جمع کند که دوباره برگردد و دستوپا بزند ولی گندهای خودش را فقط میکند سوهان روح و میگذرد.
حالا خوبم که اینها را میگویم،یعنی دیدی که نوشته بودی زندگی را از نو بسازی و اینها؟ یکجورهایی همچین چیزی میخواهم،ولی خُب نوسازی فرق میکند با نوسازی؛ من باشم برنمیگردم سر زخمها/خرابیها؛ازشان فاصله میگیرم،یکجور عادیسازی میکنم همین مزخرفی را که افتاده برایم و بعد عادی که شد سعی میکنم خرابیها را خوب کنم(اینها توی وبلاگ قشنگ است،اینطرفش سرویس میکند،کودتا بطلبد شاید حتی!)ولی هنوز هیچ چیز عادی نیست،اصلاً چرا توضیح بدهم؟ خودت میفهمی لابد که من آدم با قهر و جیغوداد نامردی کردن نیستم،توی سکوت دروغ میگویم. وقتی جیغ میزنم یعنی هنوز لبههایم تیز است،همان زیگزاگ که گفتم.
جای تو تصمیم نمیگیرم ولی حداقل برای آرامکردن خودم باید اینجوری فکر کنم: باید دست از سرم برداشت،جای خالیام را هی به رویم نیاورد،اتفاقی بوده که خوب یا بد افتاده،توپی بوده که روزگار هلش داده و یا مُشت من پرتش کرده آنطرف یا تو یا خورده به جایی و خودش افتاده.
من به اندازهی اسمم بزرگ نشدهام وگرنه میزدمش پایین این نامه.