۲۰ مهر ۱۳۸۹

مادر حسن کچل سیب می‌چید جلوی پاش که گولش بزنه؛ حسن رفت و قصه شد.

دیروز صبح، مامانم من رو بیدار کرد؛ پرید توی اتاق و گفت پاشو ساعت هشت و نیمه. من جهش‌دار نیم‌خیز شدم توی تخت، ساعت رو نگاه کردم: هفت بود.
ترفند مامانم برای بیدارکردن ما همیشه همین بوده. چه صبح‌های مدرسه که بیدار شدم و وسط بدو بدو و اشک و زاری که دیرم شد، چشمم خورده به ساعت و دیدم حتی نیم ساعتی هم زودتر از هر روز بیدار شده‌م. مغز من هم عادت نمی‌کنه متاسفانه؛ یعنی بعد از این همه سال باید فهمیده باشم ساعت مامانم همیشه یکی دو ساعتی جلوتر می‌چرخه ولی شوک بدی داره لامصب. هنوز هوشیار نشده آب سرد رو می‌گیرند روی تنت.
بیدار شدنم رو لفت دادم، هی لولیدم الکی. هی به ساعت نگاه کردم. فکر می‌کردم بهانه‌ی خوبی دارم که شب قبل، دیر و جاده‌ای از راه رسیدم و می‌توونم امروز بیشتر بخوابم. مامانم ول نمی‌کرد، از توی هال زنگ می‌زد روی موبایلم.
با اطوار بیدار شدم؛ رفتم غر زدم. کارهایی رو که هر روز بعد از بیدار شدن انجام می‌دهم، دونه به دونه و با یواشی انجام دادم. زنگ زدم تاکسی. گفت جهان‌کودک؟ گفتم نه‌خیر. حالا من دو سال هی هر روز رفتم جهان کودک، الآن می‌رم یک جای دیگه این شهر. هر روز هم از تو ماشین نمی‌گیرم، بیشتر با تاکسی و مترو می‌رم. تو باید هی من رو یاد یه چیزهای نکبتی بندازی آخه؟ یعنی می‌خوای بگی بله بله ما مشتری‌هامون رو می‌شناسیم. خب آفرین. تو بهترین تاکسی تلفنی تهرانی. ولی من جهان کودک نمی‌رم دیگه.
لیوان چایی به این دست، پیراشکی نصفه در آن دست، کیف سنگین روی دوش و عینک پری‌زنگنه روی صورت رفتم سوار ماشین شدم. منتظر بودم مثل یکی از هم‌کارهاش برگرده بگه خانوم اون نریزه توی ماشین که شروع کنم غرغر و پیاده شم بگم برگردید آژانس بگید یه ماشین دیگه برای ما بفرستند. نگفت نامرد. دلم می‌خواست غره رو زده باشم حتماً. پرسیدم آقا اشکالی نداره من توی ماشین چایی بخورم؟ بگو چرا اشکال داره پیاده شو بینیم باا. شنگولانه گفت نه خانوم چه اشکالی داره نهایتش می‌ریزه چاییه دیگه فاضلاب که نیست. خندیدم گفتم حتماً فاضلاب نیست چون دارم می‌خورمش. ( سلام میثم غف. احساس وظیفه کردم بعد از فاضلاب‌خوری ازت یاد کنم. به دل نگیر. توی دنیا هر کسی یه جوری نون‌و در می‌آره.)
ترافیک درست از سر کوچه‌مون شروع شد. سه تا اتوبان پیش رو داشتیم، باید از حکیم می‌رفتیم به همت، از همت به مدرس. راننده گفت نع‌خیر حالا حالاها توی راهیم، ساعت چند باید سر کار باشی؟ گفتم نُه. گفت دیر می‌رسی، اگه می‌خوای زنگ بزن بگو، بذار یه کم آهنگ گوش بدیم، حرص هم نخور. یه کم از فُگوری *صورتم کم شده بود. خوش اخلاق‌تر شده بودم. چایی خوردم. هومن و کامران گوش کردم. به مرخصی بعدی فکر کردم، به کباب تُرش، به پایان نامه.

*فُگور: خیلی خیلی کاربرد دارد. معنی دقیقی نمی‌شود برایش در نظر گرفت. صفتی است جنوبی ( یا شاید همه‌جای دنیایی، ما از شوشتری‌ها همیشه شنیدیم)، به معنی بدشانس، بد قدم، بدقلق، بد اخلاق و امثالهم.