دراز کشیده روی سینههایش،لپتاپ را گذاشته روی سرامیک،یک خطی میخواند،تصویری میبیند و نامهای را باز میکند.لابهلایش یاد چیزی میافتد/میافتم،شروع میکند/میکنم به تعریف کردن. او با جملات بریدهبریده-با حسهای بدون اسم- و من با استرس یا همچین چیزی،بلند میشوم میایستم،شلوار گلوگشادم را میکشم بالا،برایش فضا را توضیح میدهم،اجرا میکنم،لودگی میکنم حتی وسطهایش که بخندد.
چای میریزم برای هردومان،پسته پوست میگیرم(بعدش دستم را بو میکنم،بوی پوستِ نرم زرد و صورتی؛دوست دارم.)،ظرف پفک را میگذارم روی سرامیک کنار لپتاپ که دست زده زیرش و میگوید چهقدر داغ شده،میگویم طبیعیه. جریان پفکنمکی را میگوید که حالا دیگر فحش است به نظرم این کلمه؛ داغ کردهام،دستهایم میلرزد،دلپیچه دارم. هِی بغض و ناباوریم را میبرم توی دستشویی و باز میآیم وسط هال میایستم،شلوار را میکشم بالا و دراز میکشم کنارش،روی سینههایم. میرویم با هم جلو،خط به خط/صفحه به صفحه و هِی باز یکچیزهایی را باید تعریف کنیم برای هم که نبودهایم/ندیدهایم.
صبح شده دیگر،چرا هوا انقدر زیاد تاریک میمانَد توی این روزها که آدم خوشش نیاید؛ وقتی ساعت نزدیک شش باشد و تو چشمهایت سنگین باشد،باید هوا سبک شده باشد،آبیاش همان رنگی باشد که من دوست دارم،که میگویند گرگومیش است یعنی آدم فرقِ حیوان با حیوان را نمیفهمد بسکه نه تاریک است نه روشن.
چشمهایم خوابیده ولی خودم آنجام.کامپیوتر را خاموش میکند،ظرف فحش را میگذارد روی میز،اتاق را تاریک میکند و یک بالشت نازک و نرمی که دوست دارم هُل میدهد زیر سرم و خودش هم دراز میکشد روی پتو که قبلاً انداخته بودیم زیر بدنهامان.بازویش بوی صابون میدهد.
چشمهامان را خواباندهایم ولی هنوز همانجاییم.