۲۹ فروردین ۱۳۸۹

دل‌شوره دارم. قلبم تندتند بدجوری می‌زند. دوستم توی راه است، زنگ می‌زنم جواب نمی‌دهد. خب لابد دوست ندارد پشت فرمان تلفن جواب بدهد. تعداد اتفاقاتی که توی دو هفته‌ی آینده باید بیفتد زیاد است؛ استرس هم؟ آره می‌طلبد.

یک لیوان چایی می‌ریزم برای خودم. بابا روی تکه‌ای نان‌تست گرم،عسل می‌ریزد و می‌گوید "واسه گلوت خوبه".قبلش داشتم برایش من‌وگنجیشک‌های‌خونه می‌خواندم.

دکتر هفته‌ی پیش توی دفترچه‌ام یک قرص نوشت که هنوز نگرفتم،گفت برای تپش قلب،روزی یک نصفه‌ باید بخورم. تپش‌ قلب داشتن خوب است. بهانه‌ی بی‌قراری‌های آدم را از بین می‌برد. باید بروم داروخانه. هیچ جای نگرانی نیست. الآن خودش زنگ می‌زند.

۲۵ فروردین ۱۳۸۹

یه بوس بده برو.

۱۵ فروردین ۱۳۸۹

دوتا ناخون شصتم را داشتم می‌کشیدم روی کاغذ قرمز شکلات. گوش‌هایم را گذاشتم به‌جای گوش‌های انگشت‌ها: خش‌خشِ خشنی بود. دست برداشتم.
پیرزن و پیرمرد‌ از ملایر آمده بودند، مرد دستش را گرفته بود به دیوار و جلو می‌آمد، چشم راستش قرمز بود. زن گفت: شی موئه؟
-هَنی باید بَنیشیم.
اووووووه اوووووه اوووووه اووووه. ببخشید صدای زنگ موبایلم بود: تموم نشده هنوز،اممم فک کنم ده دقه دیگه.
دختر دستیار با موهای براشینگ‌شده‌ی خوش‌رنگش می‌آید نزدیک، سرم را بالا می‌گیرم، پلکم را پایین. دوتا قطره می‌ریزد،یکی از قوطی‌ِ درسفید،یکی درقرمز.
نشستم پشت دستگاه،پیشانی و چانه‌ام را چسبانده‌ام توی فرورفتگی‌هایی که باید قرار بگیرند، فکر می‌کنم دکتر دارد مرا شبیه به لیدی‌گاگا می‌بیند الآن این‌طور کادره‌شده با فلز. "چشمک بزنم براش ماچ بفرستم؟" از ذهن عوضی‌ام می‌گذرد.
عینک‌آفتابیِ قدیمی مامان‌جون را زده‌ام: پری زنگنه هستم،ایستاده جلوی کلینیک با ژست هواراازمن‌بگیر‌چشم‌هایم را بده؛ می‌خواهم برویم یکتا که نیمه‌تعطیل باشد و بگوید غذا نداریم و من جواب بدهم "آقا پولدارید ها.کاسب نیستید که."

۱۲ فروردین ۱۳۸۹

شاید هم تمام این‌ها را دارم از توی خواب می‌گویم و واقعاً پای یک روح در میان باشد.

داشتم این فیلمِ cold souls را می‌دیدم،داستان تقریباً این شکلی است: آدمی تصمیم می‌گیرد روحش را از بدنش جدا کند و دردهای زندگی‌ را دور بزند؛ تبدیل به آدم‌خالی می‌شود و خیلی از چیزهایی را که باید با احساسش درک کند، دیگر نمی‌فهمد. نیمه‌ی دیگر داستان،مرد به دنبال روح از دست‌داده‌اش تصمیم می‌گیرد روح یک شاعر روسی را به فیزیکش اضافه کند و اِل و بِل.
توی درگیری‌های شخصیت اصلی،من چه‌کار می‌کردم؟ داشتم به این فکر می‌کردم که روح چه کسی را دوست دارم داشته باشم. منظورم از داشته‌باشم،این نیست که روحی با فلان مشخصات دوستم باشد، دقیقاً این است که برای خودم و توی بدنم وول بخورد. یکی دو مورد به ذهنم رسید و می‌دانی چه‌جوری روح موردعلاقه را وارد بدنم می‌کردم؟ از توی لیوانی شیشه‌ای،مثل فیلم، با نِی می‌خوردمش،نه مثل فیلم، و هوووف صاف می‌رفت توی سرم،می‌شد شبیه به مغز.
حالا که فیلم تمام شده، دارم فکر می‌کنم وقتی روحم برایم با مغزم فرقی نمی‌کند، چه بهتر. بنشینم تکه‌های خوب روح‌خوشگل‌های دور و برم را جدا کنم، بریزم توی سرم؛ شاید بالاخره یک چیزی از توش درآمد.