این آهنگ یک غم خوبی دارد،از این غمها که چند تکه است، که یکدفعه داری به یک چیز دیگری-وحتی خیلی چیزهای دیگری-فکر میکنی ولی این آهنگه که بپیچد،بغض میآورد.(اصلاً همان "میکشم،میکشم..." یا " دورشو خلوت کنید"ِ اولش، انقدر خشم دارد،نفرت و اشک و ترس-با هم-دارد که...که؟ هرچی.)
روزگاری هم نیست که من و تو بتوانیم بنشینیم وشعرش را غلطگیری کنیم،حواسمان را بدهیم به این که این همه صدای خوانندهها توی گامهای مختلفی است یا این که اصلاً خود موزیک هم چیز تحفهای نیست. وقتِ این کارها نیست،سوژه هم برای این عینکبازیها نیست. یعنی باید این را توضیح بدهم که امروز اگر یک دلِيدلِی هم بگذاری و بگویی ترانهي این روزهاست، من آمادهام که هقهق شوم برایت چهجور.
بعد، حالا که داریم همه کاری میکنیم،یکجوری یک وسیلهای ببریم با خودمان توی شلوغیها و بگذاریم برای خودش روی ریکورد باشد و صداهایمان را ضبط کند.اصلاً کاری به این ندارم که صداهای ما باید برای تاریخ بماند،اصلاً. همین کلمهها و عکسهای گاهبهگاه کافی است برای ثبت در تاریخ. ولی باید صداهایمان را داشته باشیم برای خودمان.نه برای خاطرهها و خیلی دورترها.فقط برای چند ساعت بعد از اینکه از خیابان آمدهای وخستهای،باید بتوانی صدای شعاردادنها،نفسنفسزدنها،سرفهها،جیغها،"اومدن،اومدن"ها،گریههای بلندبلند و حتی التماسکردنِ خودت را بشنوی. دیدن و شنیدنشان توی خیابان کافی نیست؛باید همان موقع که داری میخوابی،صداهای درهم و برهم را بار دیگر گوش کنی؛ که دوباره خشم و بغض بیاید و خستگی یادت برود.
صداهای ما بیشتر از هر موزیکی بلد است ویران کند.