۶ تیر ۱۳۸۹

مان

۳ تیر ۱۳۸۹

همان وقتی که نور افتاده بود توی صورتت، با روسری سفید، داشتی تبدیل می‌شدی به چندتا کلمه‌ی نوشته‌نشده. نویسنده تو را دید و فکر کرد نور رد شده از صورتت که رو به پایین است؛ نویسنده تصویرها را ناقص می‌بیند، نه که اجزایی را جا بیاندازد، نه؛ ولی تصویرها را کلمه می‌بیند. این‌جور تصور کن یک چیز حجم‌داری که کله‌ی ظهر اولین روزهای تابستان دارد ازش بخار کلمه بلند می‌شود و می‌نشیند به سر و حتی تن نویسنده.
تو می‌گذری، نویسنده هم. بوی تو را با خودش می‌برد. شاید حواسش نباشد تا وقتی که وسیله‌ها جلوی دستش باشند. صفحه، مثل باد، می‌کِشد کلمه‌هایت را. شاید تغییر کنی، قدت بلندتر شود، حرف‌هایت متفاوت‌تر، شاید اصلاً آفتاب حذف شود و شب باشد، روسری‌ات زرد باشد یا هر چی. ولی تو چسبیدی و آمدی، در صورتی که گذشته بودی: چون کلمه شدی، نویسنده‌ای تو را دید.

۲۵ خرداد ۱۳۸۹

چمدانِ بسته، گاهی یعنی کمُد دیگر جای لباس ندارد.

اولین انسانی که رفت؛ وقتی خط‌ها هنوز کشیده نشده بودند، زمین صاف بود و کسی به فکرش نرسیده بود که جای دیگری ممکن است. نه آن‌ها که دسته‌ای و قبیله‌ای می‌رفتند به قصد آب و گیاه؛ همان اولین نفری که ترک کرد؛ تنها، سکونت‌گاه را گذاشت و رفت.