۱۹ مرداد ۱۳۸۸

در ستایش پسربچه‌ی درون پیرِ خونه‌ی ما

خوابم برده بود روی مبل،داشتم خودم رو برای مامانم لوس می‌کردم که خوابیدم،با شلوارجین و ساعت و انگشتر.بابام اومده بالای سرم با اصرار هرچه‌تمام‌تر که پاشو برو سرِجات بخواب.حالا هی من می‌گم ولم کن،هی مامانم می‌گه ولش کن. بابام می‌گه پاشو بیچاره کیانو ریوز روی تختت خوابیده! من خوابِ خوابم،شاید فقط به این فکر می‌کنم که بابای آدم عجب پررویی شده و دیگه چیزی نمی‌فهمم.
صبح بیدار شدم اومدم توی اتاق لباس عوض کنم،می‌بینم یه مجله فیلم قدیمی روی تختمه که عکس کیانوریوز روشه.
×
دارم با تلفن صحبت می‌کنم،هی بابام می‌آد یه چیزی برداره،هی می‌ره سراغ کتاب‌ها،می‌آد از روی میز پنبه برمی‌داره،آخرش می‌گم واای بابا چی می‌خوای هی می‌ری و می‌آی؟ می‌گه یعنی تابلو نیست که چیزی نمی‌خوام و دارم حرف‌هاتونو گوش می‌دم؟
×
یه فیلم آورده می‌گه بدبخت دیگه رعنا هم اینو دیده،تو هنوز ندیدی؛ من داد می‌زنم که رعنا بیا بابایی بهت می‌گه نفهم؛می‌گه عقده‌ای عقده‌ای! و فرار می‌کنه توی اتاقش و درو می‌بنده.
×
دیدید پدر و مادرها می‌آن توی وبلاگ‌هاشون از شیرین‌کاری‌های بچه‌هاشون می‌نویسن؟(و برعکس هم داره!) شنیدید می‌گن مردها سنشون هرچی بره بالاتر،پسربچه‌تر می‌شن؟ ما الآن با همچین چیزهایی مواجه هستیم توی خونه‌مون.