۲ فروردین ۱۳۹۴

شما یک مزیت پایه داری و سایر مزایا در پله‌های بعدی قرار می‌گیرد. آیا چه خاصیت ویژه‌ای باعث شده که مزیت پایه‌ات را نادیده بگیری تحفه؟

بیشتر فروشگاه‌های آنلاینی که می‌شناسم تقریبن از یکی دو روز قبل از عید٬ تحویل سفارش ندارن تا چهارم و پنجم فروردین یا حتی بیشتر.
در اکثرشون هم شما متوجه این نکته نمی‌شوی تا لحظه‌ی پرداخت.
زمانی که برای جستجو و انتخاب عیدی در سایت مربوطه گذاشتم می‌تونستم تا بازار تهران پیاده برم٬ خرید کنم٬ یه مسلم هم بزنم و برگردم.

۱۷ اسفند ۱۳۹۳

این یادداشت نصفه را بیست و هشتم مرداد نود و دو٬ تمام نکردم.

یک نان سبزیجات برداشتم و گفتم برایم نیم‌کیلو نان قندی بگذارد. داشت تکه‌های سبک را می‌گذاشت روی هم، یادم افتاد مامانم شروع می‌کرد به غرزدن که این‌ها رو نمی‌خورید که، برای چی خریدی؟ هر چی پول دارین می‌دین آشغال. گفتم ممنون همین کافی است، فروشنده گفت فقط 200 گرم شد، گفتم اشکالی ندارد. اگر زشت نبود، می‌گفتم اصلاً پشیمان شدم؛ اما زشت بود. این پا و آن پا کردم که نان سبزیجات را بگذارم سرجایش، اما کار غلطی بود. نان سبزیجات را می‌شود راحت توجیه کرد چون بابام دوستش داشت و مامانم چیزی نمی‌گفت. فکر کردم دردسر خواهد شد و داشتم به مغزم فحش می‌دادم که چرا برای 200 گرم نان قندی دارد این طور می‌کند؟ آیا وقتش نیست ایامی را که می‌خواهد از فکرهای جدی و کار بیرون بیاید، به چیزهای جالبی فکر کند؟ اما مغزم اصرار داشت که مامان قطعاً این 200 گرم نان قندی را تن عثمان خواهد کرد و حالا دوست داری به خانه که رسیدی غر بشنوی؟ پس برو بدبخت.
نان‌ها را گرفته بودم دستم و آمدم داخل خیابان ملاصدرا. اول خیابان، قبل از کیوسک روزنامه، یک تلفن عمومی است که مرد معتادی گوشی‌اش را برداشته بود و داد می‌زد الو حشام؟ الو حشام؟ حشام؟ معلوم بود حسام کثافت خودش را زده به کری وگرنه صدای طرف کل میدان ونک را برداشته بود. فکر کردم نان قندی‌ها را بدهم به طرف؟ لابد یک ساعت دیگر کاغذ هم دم دستش باشد می‌خورد، نان شیرین و ترد کنجددار که جای خود دارد. اما راستش ترسیدم، حالت چشمانش، لرزش دست‌ها و دهان نیمه‌بازش من را ترساند. رد شدم.
بعد از کیوسک روزنامه، جای همیشگی زن سبزی‌فروش است. جرقه: نان قندی‌ها را می‌دهم بهش. ایستادم گفتم دو تا ریحون بده، دو تا پیازچه و یه دونه از این. انگشت دراز کردم به سمت گیشنیز یا جعفری چون فرق این دو تا را همیشه یادم می‌رود، نمی‌دانم کدام گیشنیز است یا جعفری. بچه بودم مامان‌جونم می‌خواست یادم بدهد، گفت گیشنیز هست توی پاسور؟ خاج؟ این همونه، دقیقاً همون شکلیه. اما به نظر من جعفری هم همان شکلی است. فکر کردم زشت نیست یک کیسه نان قندی بدهم بهش؟ چرا زشت است. تا مشغول گذاشتن سبزی‌ها بود، یک تکه نان قندی درآوردم و گرفتم دستم به خوردن، یک تکه بزرگ هم درآوردم و گفتم بفرمائید این هم برای شما. خیلی هم خوشحال شد، گفت قربون دستت مرسی. یک هزار تومانی هم دادم بابت سبزی‌ها، گفت خدا برکت بده، و رفتم. خیلی شنیدن خدا برکت بده را دوست دارم. انرژی گرفتم. فکر کردم هر طوری هست باید این نان قندی‌ها را امشب آب کنم.
رسیدم به تاکسی‌های اکباتان، یک ونِ نیمه پُر ایستاده بود و مردی با ظاهر کارمند آبرومند در کنارش. 

* اضافه شده در امشب٬ ۱۶ اسفند نود و سه: داستانی رو که اون شب اتفاق افتاد یادم هست. نه خیلی. ولی مثلن قیافه‌ی اون معتاده رو یادمه٬ یا می‌دونم ماشین ون کجا دقیقن ایستاده بود. شلوار خاکستری کارمند آبرومند رو هم یادمه. منتظر ایستادیم تا یکی دو نفر دیگه هم بیاد و ون پر بشه٬ بهش نون قندی تعارف کردم. گفتم شما بچه دارید؟ لبخند زد گفت بله. گفتم این‌ها خیلی خوشمزه است٬ تازه هم هست٬ ببرید واسه بچه‌تون٬ بچه‌ها نون قندی می‌زنن تو شیر. کارمند آبرومند٬ انگار مثلن راننده باقی پول کرایه رو بهش برگردونده بود٬ خیلی عادی کیسه رو از من گرفت٬ گفت مرسی.

Give me my qualitative research.

گزارش سال ۲۰۱۵موسسه‌ی پژوهشی Mercer در مورد بهترین شهرهای جهان به لحاظ استاندارد زندگی می‌گوید تهران رتبه‌ی ۲۰۳ را میان ۲۳۰ شهر دارد.
برای آدمی که در تهران زندگی می‌کند٬ اطلاعات ناراحت‌کننده‌ای است. اما از طرفی خوراک بازکردن سر صحبت با راننده تاکسی‌هاست. کافی است کمی کلمات راحت‌تری واردش کنی. مثلن استاندارد زندگی بشود: واسه‌ی زندگی. تهران واسه‌ی زندگی از بین ۲۳۰ تا کشور٬ رتبه‌اش شده ۲۰۳. می‌دونستی شما؟
راننده: بعله. دیگه جا نیست تهران. یه زمانی رتبه‌اش دو و سه بود حضرت عباسی.
راننده‌ی بعدی: نتچ نتچ نتچ. (به ترافیک خیره می‌شود)
راننده‌ی بعدی: (سر تکان می‌دهد) هععی.
راننده‌ی بعدی: رتبه اول کجاست؟
راننده‌ی بعدی: بس‌که هر ننه قمری گاو و گوسفندهاشو فروخته اومده تهران.

برای آدمی که در تهران زندگی می‌کند٬ اطلاعات ناراحت‌کننده‌ای است. اما از طرفی کافی است تمام رتبه اول‌ها را ضرب کنی در حجم دل‌تنگی٬ حس غریبه‌بودن٬ بغض‌های توی وایبر و اسکایپ. برای من یکی که نمی‌ارزد. سقوط می‌کند ته جدول. بعد از بغداد شاید. این رتبه‌بندی‌ها برای همان استاندارد زندگی است. واسه‌ی زندگی نیست اتفاقن.


۱۵ اسفند ۱۳۹۳

خودشیفته ثابت می‌کند




توی ایونت استارت‌آپ‌گرایند تهران شرکت کرده بودیم٬ معمولن یک استند توی لابی می‌گذارند که آدم‌ها درخواست‌های‌شان را رویش بچسبانند. درخواست‌ها یا در جستجوی کار است یا در جستجوی همکار. من هم یک نوت داشتم برای پیداکردن یک همکار٬ خیلی امیدوارم بودم به این‌که همین‌جا بجورمش. رفتم چسباندمش روی استند موردنظر. گویا کسی هم این لحظه را ثبت کرده بود. من بعدها توی گزارش تصویری مراسم دیدمش. عاشقش شدم. به نظرم اگر ده تا عکس خوب از من گرفته شده باشد یکی‌اش این است. چرا؟ چون من از بچه‌گی دیوانه‌وار عاشق دست‌هایی بودم که رگ‌ها و استخوان‌هایش برجسته باشد٬ ولی هیچ‌وقت دقت نکرده بودم که دست‌های خودم این شکلی شده. عجیب هم هست. هیچ‌کسی هم به من نگفته بود. توی این عکس به وضوح دیدم٬ هیچ‌کس هم نمی‌تواند انکارش کند. چند روز است از زوایای مختلف روی دستانم را دیده‌ام٬ همین شکلی است. رگ‌ها و استخوان‌ها انگار یک زندگی‌ای به جز دست دارند٬ انگار دست من از مچ به بعد می‌شود دست٬ رگ و استخوان. شاید ناراحت‌کننده باشد ولی دست بقیه - اگر شبیه این نیست - به نظرم فقط دست است.
خاله‌ی پدرم یکی از زیباترین زن‌های تمام دوران است. خاله‌ی پدرم یعنی خواهر مامان‌جون و ارتباط ما خیلی صمیمانه‌تر از یک خاله‌ی پدر و نوه‌ی خواهر است٬ طبعن. بچه که بودم می‌رفتیم بازار مثلن٬ دست مرا محکم می‌گرفت. مامان‌جونم همیشه از دستش حرص می‌خورد که چرا با این دست‌های ظریفت این همه خرید رو بلند می‌کنی می‌بری بالا٬ زنگ بزن بچه‌ها بیان ببرن. بعضی شب‌ها که خانه‌اش بودیم٬ وقت خواب٬ او با سر انگشت‌هایش روی کمر من راه می‌رفت٬ من روی دست‌هایش. از بی‌پرواترین ابراز عشق‌هایم بهش این بود که دست‌هایش را می‌گرفتم و می‌گفتم وای خاله چه‌قد قشنگن. تا حالا٬ چندین‌بار از دست‌هایش عکس گرفتم. 
حالا به نظرم دست‌هام شبیه به دست‌های خاله گلی شده. دوست دارم در اولین فرصتی که دیدمش٬ بذارم کنار دست‌های او٬ چک کنم که همه چیز درست باشد.

*عکس را از صفحه‌ی فیسبوک این رویداد برداشتم.

۱۴ اسفند ۱۳۹۳

Location is important for my head

یادم هست تازه زورق راه افتاده بود. یک مسافر داشتیم برای پاریس. خیلی آقای وسواسی و مرموزی به نظر می‌رسید٬ از پشت تلفن.
من یک سری هتل بهش معرفی کردم. توی خیابان شانزه‌لیزه٬ نزدیک به برج ایفل٬ نزدیک به محله‌ی مونپارنس٬ نزدیک به پیگال حتی (پیگال٬ شهرنوی پاریسی است). هیچ کدام موردعلاقه‌اش نبود. توی یکی از تماس‌ها گفت: یه سوال داشتم٬ می‌تونید توی پاریس یه آرایشگاه خوب بهم معرفی کنید٬ یه آرایشگاه که کلاه‌گیس هم داشته باشه. من گشتم بهترین کلاه‌گیس فروشی فرانسه رو واسه‌ش جستم که یک سالن آرایشی هم چسبیده بهش داشت و همون‌جا می‌تونست موهای جدید رو روی سر آدم فیکس و مرتب کنه و حتی کلاه‌گیس‌هایی خاص و مناسب هر کس بسازه.
در هتلش تا در این مغازهه حدود بیست قدم فاصله داشت.