۱۲ مرداد ۱۳۸۸

کلید چراغ‌ها دقیقاً کنار تخت من است؛ به غیر از من و افروز که کسی اینجا نیست، بزنم چراغ‌های پرنور مهتابی‌شان را خاموش کنم؟ برای کلینیک و بیمارستان باید این همه نور بپاشند؟
پلک‌هایم سنگین شده،دارم فکر می کنم اگر این همه نور روی صورتم نبود، با این محلولِ زندگی که دارد از توی یک لوله‌ی شفاف می‌چکد قطره-قطره،آهسته-آهسته،توی رگم،چه حالی می‌کردم. صدای تلویزیون می‌آید داخل این اتاق که بالای درش یک تابلوی زردرنگ زده‌اند:بستری خانم‌ها... بستنی خانوما،بیس‌تومنی خانوما،سمعی بصری خانوما و غیره که من می‌سازم توی گوش خودم فقط.
افروز می‌گوید وووی انقد دسِتو تکون نده،دلم می‌ریزه.
-خُ سِر می‌شه اگه تکون ندم.
:بده بابا.بده.
-نه نمی‌دم،دلت نریزه.
من که رفیق حمام و باغچه‌ی* ابطحی نبودم که صدایش را بشناسم؛ دقت که می‌کنم می‌بینم اه اعتراف‌هاست. افروز نه صحنه‌ی دادگاه را دیده و نه چهره‌ی ابطحی را هنوز. می‌گویم این‌ها اعتراف‌هاست، برو ببین؛ می‌رود. من دستم را چند بار بالا و پایین می‌کنم. آخیـــــــش.
دلم می‌خواهد بیشتر کِرم بریزم، بالای سوزن،درست زیر نرمی بازویم،را فشار می‌دهم پایین؛نه خیلی هم فشار که، آرام با انگشت شصتم می‌کشم روی دستم،خون می‌رود توی لوله‌ي نازکِ شفاف.چه خوش‌رنگ.
افروز برمی‌گردد،قبل از این‌که دلش بریزد پر شالم را می‌اندازم روی دستم و لبخندِ الکی‌ام را می‌گذارم سر جایش و.....
نمی‌فهمم.فقط می‌بینم که بیدار شده‌ام و دست دخترک را گرفته‌ام و می‌رویم که سوار ماشین شویم.حالم خوب است،خیلی خوب. دوست داشتم خودم را کامل می‌ریختم توی لوله‌ی شفاف و دوباره،تمیز و خوش‌رنگ،تزریق می‌کردم به خودم.با سوزنی که بالایش پروانه‌ي کوچک سبز دارد.
*گرمابه و گلستان