بعضی کارها هم با اینکه توی بیکارترین و حتی دانشجونبودهترین روزهاست،باز میتوانند بابرنامه و منظم باشند؛بسکه دستِ خود آدم نیستند و از جای دیگری چیده میشوند برایت. همان جای دیگری که ترجمهاش میشود سرنوشت و توی ادبیات/هنرهای کلاسیک و رمانتیک خیلی پررنگ است؛ حالا ما که نه زندگیهای کلاسیکی داریم و نه رمانتیک، "جای دیگر"مان میشود این خانومه/آن آقاهه/آن یکی آقاهه/این دکتره حتی.
و همینجوری است که یک آقای دکتر باشخصیت و بداخلاقی،قسمتی از سرنوشتت را مینویسد توی یک کاغذِ کاهی و برنامهی منظم عصر روزهای زوجت را میچیند و شنبه و دوشنبه و چهارشنبههایت را میدانی باید عصرش که هوا چیز خوبی شده برای خودش،بلند شوی و رژگونه و برقلب بزنی و مانتو و شال سِت کنی و بروی به سمت جایی که اسمش ساختمانپزشکانِ فلان است-پزشکانش فلان نیستند یا اگر هستند اینجا بهشان اشارهای نداریم،فلان صرفاً بهجای یک اسم است-و واویلاست این ساختمانپزشکان؛آدمهایی که داخلش میلولند نه خیلی مریضند که دلریشکُن باشند و نه خیلی سلامتی؛یک حالتهای مظلومِ خوشحالِ درپیِدرمانی دارند؛ ولی خُب باید حواست باشد دستت نخورد به دست کسی،کیفت را نکوبی به شکمِ برجستهای و کلاً بیمار دقت کن.
ساختمان سهتا آسانسور دارد: طبقات زوج/تمام طبقات/طبقات فرد و این سهتا یکتنه تمام مظلومهای جویای سلامتی را میکشند بالا و پایین.من خیلی متاسفم،تا به حال یکدفعه هم نشده که با یکیشان تنها شوم و بهش بگویم عزیزمالهیبگردمکهخستهمیشی.
وقتی رسیدی به طبقهی سوم،مطب آقای سرنوشت است که فیزیوتراپی هم دارد.بله فیزیو همان کاغذِکاهی است. اینجا دیگر دنیا درست چیده شده،منشی سرنوشت همانجوری است که منشیِ "انگار گفته بودی لیلی" بود؛یکعالمه لب دارد و دوتا لکهی قرمز زیر پلکهایش هست که من میدانم جای آمپولهای بوتاکس است که تازه زده.اتاق فیزیو یک آقای یواش مودبانه دارد که برای فیزیوکردن آدم،هی معذرتخواهی میکند و سهتا تخت که با دیوارهای چوبی از هم جدا میشوند و پیرزنپیرمردها همدیگر را نمیبینند،من را هم نمیبینند روی این تخت کنار پنجره که بادِ خنک را میسُرد داخل روی کمر لختِ آدم و با این ژلها که مرحلهی اول میمالند،هی مورمور میشوم.
هه چه فکری کردید؟ یعنی شوخی میکنم وقتی میگویم منظم است؟بله مرحلهی اول و دوم و سوم دارد.مرحلهی اول که یک چیزی را چند دقیقه میمالند روی کمرت و شبیه گولیِ معذب است خاکبرسر،نه که آخرش هم با سوال "گرماشو احساس میکنید؟" تمام میشود،هیچجوری نیست که آدم بتواند صدای گولی* نشان بدهد از خودش و این خیلی ناراحتکننده است. مرحلهی دوم-اَهاَه میشه اینو نگم سرنوشت؟نه؟ایش-مرحلهی دوم باید پوزیشنت را عوض کنی:به پهلو پاها کمی جمع توی شکم؛ دوتا چیزِ فلزی(استیل/کروم/از اینها) میگذارند توی یک کمربند کشی که دور کمرت بسته شده و این چیزها با دوتا سیم زرد و قرمز وصل میشوند به یک دستگاهی که آقای کاغذکاهی باید برقش را تنظیم کند و طولانیترین قسمت و هجده دقیقه است؛تعریف مودبانهاش: مرحلهی دوم بیزبیزترین مرحلهی بشریت است. مرحلهی سوم هم یک دستگاه است اندازهی جعبهی کفشِ ویبرهدار که میکشند روی کمر و عضلانی و پاها و هیچ حس خاصی ندارد،کلاً منظورم این است گول اندازه و ویبره را نباید خورد.
این کارها بهطور منظم چندتا روز زوج تکرار میشود و بعدش آدم از این احساسات سلامتی و هیجان و زندهبادزندگی و چهاندازهتنمهوشیاراستِ الکی دارد و لبخند میزند بیخودی؛ یعنی فکر میکنم "درمان" همچین پدیدهای است که وقتی درگیرش باشی میتوانی چندوقتی خودت را اُسکل زندگی کنی.
* گولی: وقتی با نوکِ انگشتها روی قسمتی از تنِ کسی-توصیه میشود دست و کمر-خیلی آرام و انگار که خیابانولیعصر باشد،پیادهروی میکنید.