۷ مهر ۱۳۸۸

بعضی کارها هم با این‌که توی بیکارترین و حتی دانشجونبوده‌ترین روزهاست،باز می‌توانند بابرنامه و منظم باشند؛بس‌که دستِ خود آدم نیستند و از جای دیگری چیده می‌شوند برایت. همان جای دیگری که ترجمه‌اش می‌شود سرنوشت و توی ادبیات/هنرهای کلاسیک و رمانتیک خیلی پررنگ است؛ حالا ما که نه زندگی‌های کلاسیکی داریم و نه رمانتیک، "جای دیگر"مان می‌شود این خانومه/آن آقاهه/آن یکی آقاهه/این دکتره حتی.
و همین‌جوری است که یک آقای دکتر باشخصیت و بداخلاقی،قسمتی از سرنوشتت را می‌نویسد توی یک کاغذِ کاهی و برنامه‌ی منظم عصر روزهای زوجت را می‌چیند و شنبه‌ و دوشنبه و چهارشنبه‌هایت را می‌دانی باید عصرش که هوا چیز خوبی شده برای خودش،بلند شوی و رژگونه و برق‌لب بزنی و مانتو و شال سِت کنی و بروی به سمت جایی که اسمش ساختمان‌پزشکانِ فلان است-پزشکانش فلان نیستند یا اگر هستند اینجا بهشان اشاره‌ای نداریم،فلان صرفاً به‌جای یک اسم است-و واویلاست این ساختمان‌پزشکان؛آدم‌هایی که داخلش می‌لولند نه خیلی مریضند که دل‌ریش‌کُن باشند و نه خیلی سلامتی؛یک حالت‌های مظلومِ خوشحالِ درپیِ‌درمانی دارند؛ ولی خُب باید حواست باشد دستت نخورد به دست کسی،کیفت را نکوبی به شکمِ برجسته‌ای و کلاً بیمار دقت کن.
ساختمان سه‌تا آسانسور دارد: طبقات زوج/تمام طبقات/طبقات فرد و این سه‌تا یک‌تنه تمام مظلوم‌های جویای سلامتی را می‌کشند بالا و پایین.من خیلی متاسفم،تا به حال یک‌دفعه هم نشده که با یکی‌شان تنها شوم و بهش بگویم عزیزم‌الهی‌بگردم‌که‌خسته‌می‌شی.
وقتی رسیدی به طبقه‌ی سوم،مطب آقای سرنوشت است که فیزیوتراپی هم دارد.بله فیزیو همان کاغذِکاهی است. اینجا دیگر دنیا درست چیده شده،منشی سرنوشت همان‌جوری است که منشیِ "انگار گفته بودی لیلی" بود؛یک‌عالمه لب دارد و دوتا لکه‌ی قرمز زیر پلک‌هایش هست که من می‌دانم جای آمپول‌های بوتاکس است که تازه زده.اتاق فیزیو یک آقای یواش مودبانه دارد که برای فیزیوکردن آدم،هی معذرت‌خواهی می‌کند و سه‌تا تخت که با دیوارهای چوبی از هم جدا می‌شوند و پیرزن‌پیرمردها همدیگر را نمی‌بینند،من را هم نمی‌بینند روی این تخت کنار پنجره که بادِ خنک را می‌سُرد داخل روی کمر لختِ آدم و با این ژل‌ها که مر‌حله‌ی اول می‌مالند،هی مورمور می‌شوم.
هه چه فکری کردید؟ یعنی شوخی می‌کنم وقتی می‌گویم منظم است؟بله مرحله‌ی اول و دوم و سوم دارد.مرحله‌ی اول که یک چیزی را چند دقیقه می‌مالند روی کمرت و شبیه گولیِ معذب است خاک‌برسر،نه که آخرش هم با سوال "گرماشو احساس می‌کنید؟" تمام می‌شود،هیچ‌جوری نیست که آدم بتواند صدای گولی* نشان بدهد از خودش و این خیلی ناراحت‌کننده است. مرحله‌ی دوم-اَه‌اَه می‌شه این‌و نگم سرنوشت؟نه؟ایش-مرحله‌ی دوم باید پوزیشنت را عوض کنی:به پهلو پاها کمی جمع توی شکم؛ دوتا چیزِ فلزی(استیل/کروم/از این‌ها) می‌گذارند توی یک کمربند کشی که دور کمرت بسته شده و این چیزها با دوتا سیم زرد و قرمز وصل می‌شوند به یک دستگاهی که آقای کاغذکاهی باید برقش را تنظیم کند و طولانی‌ترین قسمت و هجده دقیقه است؛تعریف مودبانه‌اش: مرحله‌ی دوم بیزبیزترین مرحله‌ی بشریت است. مرحله‌ی سوم هم یک دستگاه است اندازه‌ی جعبه‌ی کفشِ ویبره‌دار که می‌کشند روی کمر و عضلانی و پاها و هیچ حس خاصی ندارد،کلاً منظورم این است گول اندازه و ویبره را نباید خورد.
این کارها به‌طور منظم چندتا روز زوج تکرار می‌شود و بعدش آدم از این احساسات سلامتی و هیجان و زنده‌بادزندگی و چه‌اندازه‌تنم‌هوشیاراستِ الکی دارد و لبخند می‌زند بی‌خودی؛ یعنی فکر می‌کنم "درمان" هم‌چین پدیده‌ای است که وقتی درگیرش باشی می‌توانی چندوقتی خودت را اُسکل زندگی کنی.
* گولی: وقتی با نوکِ انگشت‌ها روی قسمتی از تنِ کسی-توصیه می‌شود دست و کمر-خیلی آرام و انگار که خیابان‌ولی‌عصر باشد،پیاده‌روی می‌کنید.

۵ مهر ۱۳۸۸

زندگی داره مزه ی تی تاپ قرمزهای زمان مدرسه رو می ده؛ هم با چایی خوشمزه است هم با شیر.هم می شه چند روزی بی خیالش شد ته کیف زیر کتاب متاب ها له بشه.

۲۵ شهریور ۱۳۸۸

مزه

دوبار انگشتم را کشیدم پشت دستش.
برعکسِ من،داشت پله‌ها را می‌آمد بالا؛ صورتش را دیدم و لباس‌هایش و دستش را که گرفته بود به بند کیف مشکیِ معمولی‌اش. مانتو و روسریش هم معمولی بود،خیلی عادی نشسته بود روی تنش.
رد شد،تمامِ دیدنم/ش شاید پنج ثانیه شد،حالا تو بگو شش ثانیه. ولی یک چیزی داشت توی صورتش که نقطه می‌شد و می‌ماند توی چشم آدم: یک خال-حتی کمی هم برجسته-زیر لبِ پایینش،گوشه‌ی سمت چپ بود.
یعنی اگر فکر می‌کنید که تمام زن‌های روی زمین برای زیبایی‌های ناقص‌شان،حسرتِ قدِ بلندتر/سینه‌های برجسته‌تر/بینیِ کوچک‌تری را دارند،خیلی ببخشید ولی دیگر فکر نکنید. بعضی‌هایشان،گاهی که جلوی آینه ایستاده‌اند به تماشای خودشان،فقط غصه‌ی نداشتن نقطه‌ای را می‌خورند که می‌تواند ستاره باشد توی صورتشان: یک نقطه که باید مرکز تمام سرگیجه‌های دنیا باشد.

۲۴ شهریور ۱۳۸۸

شرطی

چمن‌های کنار اتوبانو زده بودن و داشتن می‌چپوندن توی کیسه‌های براق و بزرگ سبز،
انگشت‌هامو هفت کردم بهشون و لبخند زدم.

۲۳ شهریور ۱۳۸۸

فکر کنم ما باید از این به بعد مُدل سفررفتن،گشتن،صحرابه‌درکردن و کلاً زندگی‌کردنمان را عوض کنیم؛ یعنی به نظرم طبیعی است وقتی خیلی چیزها سر جایش نیست،دوست‌داشتنی‌ها و دل‌خوش‌کُنکی‌های آدم هم سر جایش نباشد.
باید کوله برداریم با مانتوی کوتاهِ رنگِ روشن،دوربین عکاسی به گردن و هتل رزرو کنیم و برویم اصفهان مثلاً یا شیراز،برویم تخت‌جمشید یا کلیسای وانک. بلیط بخریم از میراث‌فرهنگی،قاطی پیرزن و پیرمرد‌های موبور همین‌جوری الکی در و دیوار و ستون نگاه کنیم،بعد هِی عکس بگیریم ازشان.عکس‌های بد فُرم/خوش فُرم-خوش‌رنگ/بدرنگ. هِی بایستیم عقب‌تر،یعنی داریم دنبال یک زاویه‌ی خوب برای عکاسی می‌گردیم،بنشینیم روی زانو،پایین ستون،یعنی که می‌خواهیم معلوم باشد توی عکسمان که اووَه چه ستونی! چه تمدنی!به‌به وطن. و اصلاً هم توجهی نکنیم که همه‌ی این در و دیوارها،ستون‌ها،نقاشی‌ها و رنگ‌ها،قبل از ما چندین و چند سال است عکاسی شده،خیلی جذاب‌تر،حرفه‌ای‌تر،هنرمندانه‌تر.
ولی ما هِی عکس می‌گیریم،اصلاً آمدیم سفر برای همین.بعد هم که برگشتیم به شهر خودمان، تمام عکس‌ها را می‌ریزیم توی یک فولدر زرد،می‌ماند گوشه‌ی حافظه‌ی تمدن(حالا از رنگ‌ها چیزی توی حافظه‌ی انسانی نماند هم نماند،مهم نیست.) سالی یک‌بار هم فولدرش باز نمی‌شود.مگر وقت‌های بی‌کاری-خیلی بی‌کاری-که نشسته‌ای و داری به چیز دیگری فکر می‌کنی،شاید به جای اسپایدر سولجرز،بروی از روی این عکس‌ها رد شوی، تند و تند.
هر کس هم ازمان پرسید که خوش گذشت می‌گوییم عاااالی.خُب دروغ چرا؟ واقعاً هم خوش می‌گذرد.
ولی ما دیگر آدمِ طبیعت نیستیم، من می‌ترسم راستش. طبیعت قابلِ پیش‌بینی نیست،مثل ستون نیست که ثابت باشد یک‌جا. ما دیگر کشش نداریم برای نگرانِ طبیعت بودن،برای دل‌واپسی‌های نصفه‌شب که اوه این صدای کی بود؟ کسی غرق شد و هیچ‌کس صدایی نشنیده باشد. طبیعت مثل روزگار است، شبیه به همینی است که فرانسوی‌ها بهش می‌گویند Fatalite . آدم را می‌بلعد،ردپایش هم می‌ماند دور پاها و دست‌هایت،انگار که آدمی تورا کشیده درون دخمه‌ای به قصد آزار.می‌خزی در خودت،نگاهت روی سبزی‌ها/آبی‌ها/زرد‌ها/سفید‌ها مانده،کشیده می‌شوی درون خودت. می‌مانی تا چند روز همان داخل،لایه‌لایه می‌بینی روزها که رفته و تو رفته بودی خستگی‌شان را به‌در کنی(کردی هم) ولی یک چیزی هنوز درونت پلک می‌زند : نکند یک روز بترسم از کوه؟ از آتش؟ نکند صدای گراز را بشنوم و نگویم آخ‌جون؟ نکند درخت‌ها دست‌وپا در بیاورند،از پشت بگیرند مرا؟
دختره کرِم دورِچشم و شبش رو زده،دستبند و انگشتر فیروز‌ه‌اش رو دستش کرده که یادش نره،دل‌وروده‌ی همه‌ی حرف‌ها رو ریختیم بیرون و رفته که بخوابه.
فردا دوشنبه است؛ روز "اگه بذارن ببینمش"ه.

۲۲ شهریور ۱۳۸۸

سیب‌زمینی‌ها جمع شده‌اند گوشه‌ی سینک، تنِ برنزه‌شان برق می‌زند از خیسی. باسن‌های تپلشان را می‌زنند به هم و بالا را نگاه می‌کنند.
-عشوه نیاید پدسگ‌ها،دلم براتون تنگ می‌شه.
*
سیب‌زمینی‌ها را من سرخ کردم،مرغ‌ها را مامانم.

سه روز پیش

بی‌تو بلوار کشاورزم به ساعت هفت عصر روز پنج‌شنبه 18 تیر...

خواب نمی‌بینم، حتی چشم‌هایم را هم نمی‌بندم، فقط فکر می‌کنم کسی ایستاده داخل جنگل به من لبخند می‌زند،می‌خواهم بروم طرفش که غیب می‌شود و سر جایش چند نفر ایستاده‌اند،می‌خندند. دوباره رو می‌چرخانم و طرف دیگری می‌بینمش،باز کشیده می‌شوم سمتش و دوباره غیب و همان آدم‌ها.
دلم نمی‌خواهد بروم جنگل،لابه‌لای درخت‌ها. دوست دارم ولی دلم نمی‌خواهد.شب‌ها از پنجره نگاه‌شان می‌کنم،هیچ چیز معلوم نیست،همه‌اش با آسمان یکی است. به آدمه فکر می‌کنم،الآن کدام سمت ایستاده؟ نمی‌بینمش.
حواسم را پرت می‌کنم.صدای دریا هست،همه‌جا هست. انگار که کسی موهای زنی را از پشت گرفته و می‌کشد/تکان‌تکانش می‌دهد،موها موج‌موج کشیده می‌شود تا صخره‌ها-خاکستری و سیاه- کوبیده می‌شود و بی‌رمق،رشته‌رشته،برمی‌گردد به دریا.
این انصاف نیست،نزدیکش هم که نباشی،حتی هوا هم صدای دریا دارد؛ توی ذهن من،زنی را می‌کِشند از پشت سر،می‌کوبند به سنگ‌ها.

۱۶ شهریور ۱۳۸۸

یک‌روزهایی بود-همین کمی قبل‌ترها،خیلی دور نیست-آدم دلش می‌خواست بدنش را بکشد توی آفتاب،بخوابد آرام کنار پنجره‌ای که نور رد می‌شود از داخلش و تا به تو برسد تنبل‌تر می‌شود و اذیت نمی‌کند.
هنوز همان روزهاست.
هنوز یک آخیشِ بلندِ از تهِ دل،می‌خواهم.
*عکس از اینجاست.
حواسم هست.
امروز دوشنبه است،دیروز یک‌شنبه و فردا هم سه.
می‌دونم توی هر روز چی‌کار باید کرد.

میم‌جون

وقتی می‌گویی بیا گلابی بخور، منظورت این نیست که بیا میوه بخور یا مثلاً با خودت فکر نمی‌کنی که ویتامین خوب است و بدن لازم دارد و پوست را جوان می‌کند و این‌ها.
دقیقاً توی ظرفی،یخچالی،جایی یک گلابی دیدی و گفتی به‌به و دلت خواسته با هم بخوریمش.
این‌جوری می‌بینی دارد لحظات عاشقانه‌ای تولید می‌شود.
پ‌ن: خُب من خوش ندارم مردم سرچ می‌کنند مام‌ان‌ج‌ون و می‌رسند به مام‌ان‌ج‌ونِ من،اَی رگِم!
(کلاً هم عرض سلام و دلتنگی به آقای ای رگِم و زنگ میوه‌اش)

۱۵ شهریور ۱۳۸۸

پچ‌پچ و خداحافظیِ اول صبح،لذتش برای بدرقه‌کننده است، برای کسی که می‌مانَد توی خانه و در محکم پشت سرِ تو بسته می‌شود.( بگذار بعداً راجع به این صحبت کنیم که چه بد است درهایی که با صدا و محکم بسته می‌شود،هم برای او که می‌رود و هم او که می‌ماند؛انگار درِ قلعه‌ای باشد که دوباره بازکردنش سخت است.)
تو می‌روی و من پشت در،منتظر صدای طبقه‌ی دوم خانومِ آسانسوریان می‌ایستم. دیدی چه‌طوری سیلاب میانی اعداد را تلفظ می‌کند؟ دوّم،سوّم،چهارّم...با تشدید و تاکید.
بعدش من می‌دوم توی تراس آشپزخانه؛ کفِ پاهایم روی زمین است،انگشت‌ها را نگه داشته‌ام بالا که مثلاً خاکی نشود. همه‌اش که خاک می‌گیرد،فقط انگشت‌ها تمیزند؟ خُب هرچیزی قانون و ژست خودش را دارد.آدم نمی‌تواند همیشه یک‌جور پابرهنه برود توی حمام،اتاق‌،تراس.
اصلاً این تراس به درد نمی‌خورد؛ نمی‌توانم از اینجا ببینم که توی تی‌شرت سورمه‌ایت سوار ماشین می‌شوی،مکث،از پارک بیرون می‌آیی،مکث،می‌رسی سرکوچه،مکث،می‌پیچی توی خیابان و دور می‌شوی.
چه می‌گویند به این خانه‌ها که ساختمان،جلو است و حیاط ،پشت و تراس‌ها هم که رو به حیاط؟ شمالی؟جنوبی؟ لعنت به جنوب اگر تو از شمال بیرون بروی.
برمی‌گردم،توی رفلکس شیشه،درخت توی کوچه از ساختمان روبه‌رویی بلندتر است. چه عشقی می‌کند لابد با قدبلندی‌اش،که آن بالا ایستاده،مغرور.
حالا ایستاده‌ام همان جای قبلی،کوچه و زمین خاکی و خالی این کنار و بقیه‌ی درخت‌ها را دید می‌زنم،همین بادی که می‌پیچد لابه‌لای برگ‌هایشان و نور خنک اول صبح را رویشان زرد و سبزِ کمرنگ/پررنگ و طلایی و نقره‌ای و سفید می‌کند، دور دست‌های من هم می‌پیچد؛روی گردن و صورت من هم کشیده می‌شود.
دوباره برمی‌گردم توی شیشه نگاه می‌کنم؛ روبه‌روی خودم که می‌ایستم،انگار از تصویرم بلندترم،مغرورتر حتی.
***
هنوز نرفته‌ای،تلفن می‌زنی. ترس تو که یک روز نباشی،بزرگ‌تر است از جای خالیت.

۱۴ شهریور ۱۳۸۸

دودکش؛
فحش است.

۱۲ شهریور ۱۳۸۸

همین‌جوری با لُپ‌های بادکرده و دست‌های شلِ آویزان، سلانه‌سلانه دارم خیابان ولی‌عصر خنک و خلوت یک‌طرفه را می‌آیم بالا.(الآن دارم فکر می‌کنم آدم دوست دارد از سر کسالت هی لپ‌هایش را باد کند و پوف کند بیرون یا می‌خواهد تمرکز کند یا اصلاً یکی از ژست‌های سلانه‌سلانه‌گی است؟)چه خوب که همه روزه می‌گیرند و همه به آش و حلیم و زولبیا علاقه دارند،این‌جوری عصرها خیابان‌ها خلوت است.می‌شود الکی راه بروی،حالا من پریروز الکی راه می‌رفتم ولی دیروز الکی نبود،یعنی الکی بود ولی الکی نرفته بودم که الکی برگردم. رسیدم به یک مغازه‌ی مهیج حوله و ملافه و پتو فروشی،یک روبالشتی گارفیلد‌دار توجه من را جلب کرد که کادو بدهم،خیلی بچه‌گانه بود.باید سفارش بدهیم این طرح‌های گربه و سگ و موش و قورباغه و این‌ها را کمی مدرن‌تر/بزگ‌منشانه‌تر/آبستره‌تر اصلاً تولید کنند.شاید کسی دلش خواست. به هر حال من تعجب‌دار که چرا این مغازهه آش و حلیم نمی‌فروشد؟چون این‌روزها عکاسی‌ها هم آش و حلیم می‌فروشند،رفتم داخل.سه‌تا حوله خریدم،خوش‌رنگ. آمدم پولش را حساب کنم،دیدم یکی از پنجاه‌تومنی‌هایم را گم کرده‌ام. مهم نیست،نه که از سر شکم‌سیری باشد ها،دیگر تکراری شده که مهم نیست.بعد داشتم با حوله‌هایم سلانه‌دار خوشحالی می‌کردم و هم‌چنان یک توپ خیالی را از این لپم می‌فرستادم به آن یکی که یک آقایی توی ژست‌های می‌خوام برسونمت‌سونمت‌سونمت، داشت از سمت چپم لبخند می‌زد. من حوصله داشتم که بروم بهش بگویم چرا شما آقاهای اتواستاپی انقدر علاقه دارید خودتان را فشار بدهید؟ که تکیه می‌زنید به پشتی صندلی‌تان با فشار،دستتان را می‌گذارید بالای فرمان بافشار. چرا؟ آیا این تبلیغی برای فشار است؟ نرفتم بگویم،همیشه حوصله کافی نیست.
توی یک زمینِ گل‌وگلدون‌فروشی که مرجان و بنفشه و پرپین و کاج فسقلی و همه‌چیز دارد،قلک‌های سفالی شکل طالبی می‌فروشند.واقعاً کسی هست توی طالبی پس‌انداز کند؟ چه خوش‌خیال،ما توی کیف‌پول چسان‌فیسان می‌گذاریم،گم می‌شود.
رفتم داروخانه،دیدم این‌ها هم آش و حلیم نمی‌فروشند،خُب چرا؟ تداخل صنفی که مهم نیست،ماه رمضان است، می‌بخشند بابا. داروچی داشت یکی‌یکی قرص و آمپول می‌انداخت توی کیسه،پرسیدم اینا برای منه؟ داروچی با یک حالتی که انگار دارد بچه خر می‌کند گفت همه‌اش برای توئه،از این آمپول گنده‌ها هم هست پدرتو درمیاره.(چرا باید روی پیشانی من با هم‌چین لهجه‌ی غلیظی نوشته باشند "راحت باش" ؟ ) گفتم این سبزها که برای معده است که،به من ربطی نداره،گفت چون بقیه‌اش ممکنه معده‌ات رو اذیت کنه و بهت ربط داشته باشه.
احساسِ یک آدم رودست‌خورده را دارم،این همه دکترِ نامرد کمر من را گرفت هی گفت سه قدم روی پاشنه برو جلو،سه قدم روی پنجه بیا عقب؛بعد گفت خم شو،دستت را ببر بالا،بکش به چپ/راست.کلی تفریح کردیم،من فکر می‌کردم چه معاینه‌ی قرتی و رقاصانه‌ای. حالا هفت تا آمپول؟ نامردها برای شما دکترها عضلانی است،برای ما عضو شریفی است؛می‌فهمی؟
دارم از دیشب به طور مستقیم به مامانم و به طور غیرمستقیم به دکترم غر می‌زنم.تقصیر این دوتاست وگرنه من الآن یک روز درمیان مجبور نبودم این بیچاره را بدهم دست خانوم‌های بی‌حوصله‌ که انقدر عضلانی دیده‌اند که عضلانی برایشان عادی شده.
امروز هم به نشانه‌ی اعتراض می‌روم اولیش را بزنم و امیدوارم رحمش برسد که من پیاده ولی‌عصر یک‌طرفه را بروم بالا،ناهار پیش مامان‌جون.

۱۱ شهریور ۱۳۸۸


دیشب موهایم را پیچیده بودم توی حوله،در راستای این‌که حوصله‌ی خشک‌کردنشان را نداشتم؛تی‌شرت پاره‌پوره‌ی خاکستری پوشیده بودم در راستای این یکی که بعضی لباس‌ها صرفاً فقط لباس نیست یعنی برای این هنوز توی کمدت نمانده که تو را می‌پوشاند،بلکه یک‌جوری شبیه به دارو شده،مثل پماد و لوسیون‌های ضد درد که مي‌مالی روی موضع مورد نظر،لباس‌های کهنه‌شده‌ی خاطره‌دارِ آرام‌بخش را هم باید بکشی روی تنت که دردش کمتر شود.

بعد همین‌طور که روی مبل‌های این‌طرف-پشت سر بقیه-نشسته بودم،داشتم به این فکر می‌کردم که کاش الآن اینجا کمی خلوت‌تر/کم‌نور‌تر بود؛کاش تو نشسته بودی سر دیگر این مبل،بعد همین‌طوری که من داشتم چشم‌هایم را کنترل می‌کردم و لبِ پایینم را با دندان گرفته بودم،دستم را می‌کشیدی که: بیا اینجا ببینم.

بعد دیگر می‌آمدم آن‌جا که ببینی؛آن‌جا یک جایی است که من بلدمش ولی اسمش را نمی‌دانم،یعنی نشنیدم که توی آناتومی چه اسمی دارد؛ یک‌جایی است پایین‌تر از کتف،روی سینه به سمت بیرون که بازو به بدن می‌چسبد. بقیه‌اش می‌تواند با هر مدلی اتفاق بیافتد ولی من دوست داشتم دیشب همان‌جوری کنترل چشم‌هایم را ول می‌کردم،هیچ حرفی نمی‌زدم و تو آرام توی موهایم می‌گفتی احمق این‌طوری که فکر می‌کنی نیستی برای من.

ادامه‌اش مهم نبود.اصل قضیه همان "بیا اینجا ببینم"ِ اولش بود که به نظرم شبیه به مرگِ دم‌صبح است.یعنی یک روزی اگر قرار باشد یک‌نفر را بفرستند که جان آدم را آرام،توی خواب و بیداری،ازش بگیرد، آن یک‌نفر حتماً با جمله‌ی "بیا اینجا ببینم" کار را تمام می‌کند. یعنی یک خشونتِ نرمی دارد این جمله که به کار مُردن می‌آید و بس.
بسته‌ی سفید را بغل کرده‌ام،
الآن دقیقاً سه ساعت و بیست دقیقه است که این جمله‌ی بالا را نوشته‌ام،با ویرگولش. نمی‌توانم بقیه‌اش را بنویسم. می‌خواستم از همان بعد از ظهری بگویم که بسته را چسبانده بودم به خودم و گیج می‌زدم از نگاهت،مدل ایستادنت،ایمیل دو روز قبلت...ولی جدی نوشتن ندارد،مهمش همین بود که من بسته را بغل کرده بودم و می‌رفتم.

۱۰ شهریور ۱۳۸۸

از خودم می‌ترسم؛
پیشِ تو.