۱۵ شهریور ۱۳۸۸

پچ‌پچ و خداحافظیِ اول صبح،لذتش برای بدرقه‌کننده است، برای کسی که می‌مانَد توی خانه و در محکم پشت سرِ تو بسته می‌شود.( بگذار بعداً راجع به این صحبت کنیم که چه بد است درهایی که با صدا و محکم بسته می‌شود،هم برای او که می‌رود و هم او که می‌ماند؛انگار درِ قلعه‌ای باشد که دوباره بازکردنش سخت است.)
تو می‌روی و من پشت در،منتظر صدای طبقه‌ی دوم خانومِ آسانسوریان می‌ایستم. دیدی چه‌طوری سیلاب میانی اعداد را تلفظ می‌کند؟ دوّم،سوّم،چهارّم...با تشدید و تاکید.
بعدش من می‌دوم توی تراس آشپزخانه؛ کفِ پاهایم روی زمین است،انگشت‌ها را نگه داشته‌ام بالا که مثلاً خاکی نشود. همه‌اش که خاک می‌گیرد،فقط انگشت‌ها تمیزند؟ خُب هرچیزی قانون و ژست خودش را دارد.آدم نمی‌تواند همیشه یک‌جور پابرهنه برود توی حمام،اتاق‌،تراس.
اصلاً این تراس به درد نمی‌خورد؛ نمی‌توانم از اینجا ببینم که توی تی‌شرت سورمه‌ایت سوار ماشین می‌شوی،مکث،از پارک بیرون می‌آیی،مکث،می‌رسی سرکوچه،مکث،می‌پیچی توی خیابان و دور می‌شوی.
چه می‌گویند به این خانه‌ها که ساختمان،جلو است و حیاط ،پشت و تراس‌ها هم که رو به حیاط؟ شمالی؟جنوبی؟ لعنت به جنوب اگر تو از شمال بیرون بروی.
برمی‌گردم،توی رفلکس شیشه،درخت توی کوچه از ساختمان روبه‌رویی بلندتر است. چه عشقی می‌کند لابد با قدبلندی‌اش،که آن بالا ایستاده،مغرور.
حالا ایستاده‌ام همان جای قبلی،کوچه و زمین خاکی و خالی این کنار و بقیه‌ی درخت‌ها را دید می‌زنم،همین بادی که می‌پیچد لابه‌لای برگ‌هایشان و نور خنک اول صبح را رویشان زرد و سبزِ کمرنگ/پررنگ و طلایی و نقره‌ای و سفید می‌کند، دور دست‌های من هم می‌پیچد؛روی گردن و صورت من هم کشیده می‌شود.
دوباره برمی‌گردم توی شیشه نگاه می‌کنم؛ روبه‌روی خودم که می‌ایستم،انگار از تصویرم بلندترم،مغرورتر حتی.
***
هنوز نرفته‌ای،تلفن می‌زنی. ترس تو که یک روز نباشی،بزرگ‌تر است از جای خالیت.