۱۱ شهریور ۱۳۸۸


دیشب موهایم را پیچیده بودم توی حوله،در راستای این‌که حوصله‌ی خشک‌کردنشان را نداشتم؛تی‌شرت پاره‌پوره‌ی خاکستری پوشیده بودم در راستای این یکی که بعضی لباس‌ها صرفاً فقط لباس نیست یعنی برای این هنوز توی کمدت نمانده که تو را می‌پوشاند،بلکه یک‌جوری شبیه به دارو شده،مثل پماد و لوسیون‌های ضد درد که مي‌مالی روی موضع مورد نظر،لباس‌های کهنه‌شده‌ی خاطره‌دارِ آرام‌بخش را هم باید بکشی روی تنت که دردش کمتر شود.

بعد همین‌طور که روی مبل‌های این‌طرف-پشت سر بقیه-نشسته بودم،داشتم به این فکر می‌کردم که کاش الآن اینجا کمی خلوت‌تر/کم‌نور‌تر بود؛کاش تو نشسته بودی سر دیگر این مبل،بعد همین‌طوری که من داشتم چشم‌هایم را کنترل می‌کردم و لبِ پایینم را با دندان گرفته بودم،دستم را می‌کشیدی که: بیا اینجا ببینم.

بعد دیگر می‌آمدم آن‌جا که ببینی؛آن‌جا یک جایی است که من بلدمش ولی اسمش را نمی‌دانم،یعنی نشنیدم که توی آناتومی چه اسمی دارد؛ یک‌جایی است پایین‌تر از کتف،روی سینه به سمت بیرون که بازو به بدن می‌چسبد. بقیه‌اش می‌تواند با هر مدلی اتفاق بیافتد ولی من دوست داشتم دیشب همان‌جوری کنترل چشم‌هایم را ول می‌کردم،هیچ حرفی نمی‌زدم و تو آرام توی موهایم می‌گفتی احمق این‌طوری که فکر می‌کنی نیستی برای من.

ادامه‌اش مهم نبود.اصل قضیه همان "بیا اینجا ببینم"ِ اولش بود که به نظرم شبیه به مرگِ دم‌صبح است.یعنی یک روزی اگر قرار باشد یک‌نفر را بفرستند که جان آدم را آرام،توی خواب و بیداری،ازش بگیرد، آن یک‌نفر حتماً با جمله‌ی "بیا اینجا ببینم" کار را تمام می‌کند. یعنی یک خشونتِ نرمی دارد این جمله که به کار مُردن می‌آید و بس.