۲۵ شهریور ۱۳۸۸

برعکسِ من،داشت پله‌ها را می‌آمد بالا؛ صورتش را دیدم و لباس‌هایش و دستش را که گرفته بود به بند کیف مشکیِ معمولی‌اش. مانتو و روسریش هم معمولی بود،خیلی عادی نشسته بود روی تنش.
رد شد،تمامِ دیدنم/ش شاید پنج ثانیه شد،حالا تو بگو شش ثانیه. ولی یک چیزی داشت توی صورتش که نقطه می‌شد و می‌ماند توی چشم آدم: یک خال-حتی کمی هم برجسته-زیر لبِ پایینش،گوشه‌ی سمت چپ بود.
یعنی اگر فکر می‌کنید که تمام زن‌های روی زمین برای زیبایی‌های ناقص‌شان،حسرتِ قدِ بلندتر/سینه‌های برجسته‌تر/بینیِ کوچک‌تری را دارند،خیلی ببخشید ولی دیگر فکر نکنید. بعضی‌هایشان،گاهی که جلوی آینه ایستاده‌اند به تماشای خودشان،فقط غصه‌ی نداشتن نقطه‌ای را می‌خورند که می‌تواند ستاره باشد توی صورتشان: یک نقطه که باید مرکز تمام سرگیجه‌های دنیا باشد.