خواب نمیبینم، حتی چشمهایم را هم نمیبندم، فقط فکر میکنم کسی ایستاده داخل جنگل به من لبخند میزند،میخواهم بروم طرفش که غیب میشود و سر جایش چند نفر ایستادهاند،میخندند. دوباره رو میچرخانم و طرف دیگری میبینمش،باز کشیده میشوم سمتش و دوباره غیب و همان آدمها.
دلم نمیخواهد بروم جنگل،لابهلای درختها. دوست دارم ولی دلم نمیخواهد.شبها از پنجره نگاهشان میکنم،هیچ چیز معلوم نیست،همهاش با آسمان یکی است. به آدمه فکر میکنم،الآن کدام سمت ایستاده؟ نمیبینمش.
حواسم را پرت میکنم.صدای دریا هست،همهجا هست. انگار که کسی موهای زنی را از پشت گرفته و میکشد/تکانتکانش میدهد،موها موجموج کشیده میشود تا صخرهها-خاکستری و سیاه- کوبیده میشود و بیرمق،رشتهرشته،برمیگردد به دریا.
این انصاف نیست،نزدیکش هم که نباشی،حتی هوا هم صدای دریا دارد؛ توی ذهن من،زنی را میکِشند از پشت سر،میکوبند به سنگها.