فکر کنم ما باید از این به بعد مُدل سفررفتن،گشتن،صحرابهدرکردن و کلاً زندگیکردنمان را عوض کنیم؛ یعنی به نظرم طبیعی است وقتی خیلی چیزها سر جایش نیست،دوستداشتنیها و دلخوشکُنکیهای آدم هم سر جایش نباشد.
باید کوله برداریم با مانتوی کوتاهِ رنگِ روشن،دوربین عکاسی به گردن و هتل رزرو کنیم و برویم اصفهان مثلاً یا شیراز،برویم تختجمشید یا کلیسای وانک. بلیط بخریم از میراثفرهنگی،قاطی پیرزن و پیرمردهای موبور همینجوری الکی در و دیوار و ستون نگاه کنیم،بعد هِی عکس بگیریم ازشان.عکسهای بد فُرم/خوش فُرم-خوشرنگ/بدرنگ. هِی بایستیم عقبتر،یعنی داریم دنبال یک زاویهی خوب برای عکاسی میگردیم،بنشینیم روی زانو،پایین ستون،یعنی که میخواهیم معلوم باشد توی عکسمان که اووَه چه ستونی! چه تمدنی!بهبه وطن. و اصلاً هم توجهی نکنیم که همهی این در و دیوارها،ستونها،نقاشیها و رنگها،قبل از ما چندین و چند سال است عکاسی شده،خیلی جذابتر،حرفهایتر،هنرمندانهتر.
ولی ما هِی عکس میگیریم،اصلاً آمدیم سفر برای همین.بعد هم که برگشتیم به شهر خودمان، تمام عکسها را میریزیم توی یک فولدر زرد،میماند گوشهی حافظهی تمدن(حالا از رنگها چیزی توی حافظهی انسانی نماند هم نماند،مهم نیست.) سالی یکبار هم فولدرش باز نمیشود.مگر وقتهای بیکاری-خیلی بیکاری-که نشستهای و داری به چیز دیگری فکر میکنی،شاید به جای اسپایدر سولجرز،بروی از روی این عکسها رد شوی، تند و تند.
هر کس هم ازمان پرسید که خوش گذشت میگوییم عاااالی.خُب دروغ چرا؟ واقعاً هم خوش میگذرد.
ولی ما دیگر آدمِ طبیعت نیستیم، من میترسم راستش. طبیعت قابلِ پیشبینی نیست،مثل ستون نیست که ثابت باشد یکجا. ما دیگر کشش نداریم برای نگرانِ طبیعت بودن،برای دلواپسیهای نصفهشب که اوه این صدای کی بود؟ کسی غرق شد و هیچکس صدایی نشنیده باشد. طبیعت مثل روزگار است، شبیه به همینی است که فرانسویها بهش میگویند Fatalite . آدم را میبلعد،ردپایش هم میماند دور پاها و دستهایت،انگار که آدمی تورا کشیده درون دخمهای به قصد آزار.میخزی در خودت،نگاهت روی سبزیها/آبیها/زردها/سفیدها مانده،کشیده میشوی درون خودت. میمانی تا چند روز همان داخل،لایهلایه میبینی روزها که رفته و تو رفته بودی خستگیشان را بهدر کنی(کردی هم) ولی یک چیزی هنوز درونت پلک میزند : نکند یک روز بترسم از کوه؟ از آتش؟ نکند صدای گراز را بشنوم و نگویم آخجون؟ نکند درختها دستوپا در بیاورند،از پشت بگیرند مرا؟