۹ آبان ۱۳۸۸
۵ آبان ۱۳۸۸
۲۸ مهر ۱۳۸۸
مثل امتحانهایی که میافتاد حوالی ظهر و شب قبلش الواتی کرده بودی که صبح بیدار میشوم و صبح هم خواب را ترجیح دادی-گیرم با استرس و عذابوجدان و هی ساعت را چککردن و لفتدادن-و همینجور بیسواد رفتی سرجلسه و به دست و پای در/پنجره/خودکار/میزصندلی/قلبت/چشمت/دستت/اِتس افتادی که یککاری کنید پاس کنم برود؛
مثل همانوقتها،امشب هم با اینکه اتفاق قابلپیشبینیای افتاده بود،هی سعی کردم لفتش بدهم.دست به دامن موبایل و چرتوپرت و خالهزنکی و درودیوار شدم که نرویم سر اصلمطلب؛یا اگر رفتیم،حرف مادرانهی تکراریای نزنم.
نشد،نمیشود لامصب.نمیشود وقتی دیگر پای عددها وسط آمده،هی نشماری که میشود چند ماه؟چند روز؟ و حساب نکنی که خُب میشود توی انقدرِ عمر چهکارها کرد؟
۲۱ مهر ۱۳۸۸
آهــــان یک اتفاق مزخرفتری هم هست: وقتهایی که خواب و بیداری آدم با هم قاطی میشود. یعنی توی دورهای از زندگیات-یا همیشه-نمیتوانی چیزهایی که توی خواب میبینی را از واقعیت تفکیک کنی و یا برعکس. اینجور وقتها یا زیادی با خیال زندگی میکنی و یا زیادی هوشیارانه خواب میبینی.
مثلاً من میخواهم فردا بروم ابروهایم را بردارم،میخوابم و توی خوابم فردا میشود و من میروم آرایشگاه؛ از خواب بیدار میشوم و هنوز پاچهی بُز دارم؛ بعد قاطی میکنم که مگر من دیروز آرایشگاه نبودم؟پس اینها چه زود بزی شدند!
یا مثلاً قرار بود دیروز به شیوا زنگ بزنم که وقتی میرود فلانجا برای من هم فلان سوال را بپرسد.شیوا رفت و برگشت و من منتظر جواب بودم،ولی اصلاً خبر نداشت که من چه میگویم و فهمیدم توی خواب شمارهاش را گرفتهام.
الآن ممکن است فردا بشود و خبری از این پست نباشد،مثلاً.
۲۰ مهر ۱۳۸۸
یک همکلاسی داشتم،آقای سیوچندسالهای بود.موهای ژولیده و تهریش داشت همیشه، از این شلوارهای کتان میپوشید که خوب هم اتو نشده بود و آستینهای پیراهنش را تا میزد بالا.هیچوقت کیف توی دستش ندیدم یا حتی موبایل؛ گاهی شاید کتابی/کاغذی/چیزی همراهش بود. وقتی میایستاد یکجور خستهای پای چپش را میداد جلوتر و سرشانههایش کج بود. کلاً بدون اینکه هیچ تلاش خاصی بکند،خوشتیپ و جذاب به نظر میرسید.
×××
همسرِ یکی از آشناهای مهسا و مسعود، آقای پرمشغله و خانوادهدوستی است حدوداً چهلساله. من شاید سالی یکیدوبار ببینمش ولی هربار به این نتیجه میرسم که خیلی الکی ظاهر دوستداشتنیای دارد.
این آخرین بار،یک شلوارجینِ رنگورورفتهای پوشیده بود با پیراهن لیننِ آبی آستینکوتاه*.
موهایش جوگندمی و کمی بلند است و میریزد توی پیشانیاش و این هِی دستش را،که ساعت گلوگشادی هم دارد، میبرد توی موها که بروند بالا و انصافاً ژست دوستداشتنیای است. کلاً همیشه از سرِ کار و گرفتاری و اینها میرسد و کمی تهنشین بوی عطر صبحش را دارد.
خیلی بیغرض خوشتیپ است و وقت خاصی هم صرف نمیکند.
×××
یک دوستی هم داریم که خیلی کمسن و سال است،دیروز تصادفی میدان ونک دیدمش،دستدرجیب و سلانه و شُل داشت میرفت دکتر؛ یک کانورس پوسیده و تیشرتِیقهول و شلوارجینِازپاآویزان پوشیده بود.موهایش را با کش نازک مشکی بسته بود پشت سرش و کلاً فکر نمیکنم هیچوقت حوصلهی چیتانپیتانکردن داشته باشد؛ هرچی دمِ دستش باشد میپوشد و همینجوری بیخودی بامزه و جذاب است به نظرم.
×××
اینها یک مودی دارند برای خودشان که متفاوتشان میکند و همین ولبودگی و بیقصدوغرضی است: همین یقهی تیشرتی که از بس کشیده شده دیگر گرد نیست،همین بند ساعت شلوول،همین کج ایستادن و بوی عطر و افترشیوهای چندساعت قبل که تجدید نشده و هزارتا چیز دیگر که باعث میشود خیلی جذابتر/خواستنیتر/حتی بوسیدنیتر از مردهایی باشند که توی گیرو دار اتوی شلوار و دکمهسرآستین و آهارِ کُت و کفش فلان و موی بهمان،از بین میروند.
* حالا که اسمش آمد،باید این پارچههای لینن را هم کمی ستایش کرد که چه نرمی و خشنی همزمانش،مردانهاش میکند و فقط باید با یک طرح پیراهن ساده کشیده بشود روی سرشانهها و نرم و سبک خودش را بیاندازد پایین. ما اشتباه میکنیم که گاهی بهشکل مانتو میپوشیم،از اساس بافتش برای مردهاست.
یکی از اسبابهای بازی که همیشه دوست داشتم همین صفحههای pinball بود که باید ماسماسکِ فنریاش را میکشیدی و دَنگ ولش میکردی که بخورد به یک گویِ فلزی کوچک بیچاره که میرفت بالا و میچرخید و میآمد توی صفحهی اصلی که بیافتد توی خانههای چندهزار امتیازی. توی این مسیرش هم چندتایی مانع داشت که میخورد به اینها و منحرف میشد.
یک وقتهایی که فنر را بد میکشیدی یا صفحه تکان میخورد یا هر بساطی که بود، این گردالیِ بیچاره به هیچ اوجی نمیرسید که بخواهد برای امتیاز خاصی دورخیز کند و همینجوری الکی به لبهی مانعها میخورد و تِق تق میافتاد پایین.
اینجوری که من تعریف میکنم کسی دردش نمیگیرد ولی دیدن یک سرگردان فسقلی که فنرش را بد کشیدهاند و مسیرش را اشتباهی رفته و حالا سقوطش هم با سروصداست،دردناک است؛خیلی.
۱۳ مهر ۱۳۸۸
۹ مهر ۱۳۸۸
لحظه
...کاش این آدمها یک روزی میتوانستند انتخاب کنند، میان همیشه به فکر دیگری بودن و خود را از یاد بردن، و گاهی نگرانی برای دیگری را کنار زدن، و به یاد آوردن آن همه خوبیها که می توانست اضافه شود به حافظهی این زمین، از چیزهایی که بلدند یاد بگیرند و یاد بدهند، وقتی که یککمی آن خود حقیقیشان هستند...
*از اینجاست.
چون سنگی سپید درون چاهی
خانهشان روی بلندیها بود،از همینها که پشتِ پنجرههایش همهچیز دور است،خانهها ریزریز،میلاد و آزادی کوچک میشدند،میشد تمام شهر را توی یک سرچرخاندن دید زد. خوبیِ این پنجرهها این است که انگار میکَنَد آدم را از هرچه آن پایین است،بسکه همهچیز دارد در پرسپکتیوِ عمیقی اتفاق میافتد.
گفت میخای پشتبوم رو ببینی؟ اوهوم میخواستم. نمیدانم روح انگورهای توی لیوان که همسن خودش بود،رامم میکرد یا تمامِ سرکشیها افتاده بود گردن او و من تنها همهچیز را میخواستم.
رفتیم از پلهها بالا،هوای خنک آخرهای شهریور بود؛ پشتِ شیشههای نورگیر،روی کاشیهای پشتبوم یک چادر مسافرتی بنا کرده بودند،از این رنگیها که شمال کنارِ جاده میفروشند. در پارچهایش را زد کنار و با همان صدای همیشه خشنش گفت خُب تااااازه خوش اومدی.
داخل خانهی پارچهای رنگیپنگیاش چندتا بالشت بود و کتاب و این پتو سبکها...
از پنجرهی توریِ خانهاش،آسمان پیدا بود با یک رنگ آبی تنبل که دارد میرود برای غروبشدن.گفت یه شعر از حفظ بخون. من آن وقتها هِی این شعر اکتاویوپاز را زمزمه میکردم برای خودم:خاطرهای در درونم است/چون سنگی سپید درون چاهی...خواندم؛بدونِ اینکه واقعاً تا آن روز خاطرهای در درونم باشد چون سنگی سپید.
***
میدانی دیگر؛آدم بیکار که باشد میرود سراغِ کتابهای قبلاًها/دفترهای خیلی وقت پیشها و یک دفعه میبیند این شعر را توی سررسیدِ جلدسیاهِ آن روزها نوشته است و دوباره میافتد روی زمزمهی مغزش،درحالی که دیگر خاطرهای دارد...
اشتراک در:
پستها (Atom)