مثل امتحانهایی که میافتاد حوالی ظهر و شب قبلش الواتی کرده بودی که صبح بیدار میشوم و صبح هم خواب را ترجیح دادی-گیرم با استرس و عذابوجدان و هی ساعت را چککردن و لفتدادن-و همینجور بیسواد رفتی سرجلسه و به دست و پای در/پنجره/خودکار/میزصندلی/قلبت/چشمت/دستت/اِتس افتادی که یککاری کنید پاس کنم برود؛
مثل همانوقتها،امشب هم با اینکه اتفاق قابلپیشبینیای افتاده بود،هی سعی کردم لفتش بدهم.دست به دامن موبایل و چرتوپرت و خالهزنکی و درودیوار شدم که نرویم سر اصلمطلب؛یا اگر رفتیم،حرف مادرانهی تکراریای نزنم.
نشد،نمیشود لامصب.نمیشود وقتی دیگر پای عددها وسط آمده،هی نشماری که میشود چند ماه؟چند روز؟ و حساب نکنی که خُب میشود توی انقدرِ عمر چهکارها کرد؟