۹ مهر ۱۳۸۸

چون سنگی سپید درون چاهی

خانه‌شان روی بلندی‌ها بود،از همین‌ها که پشتِ پنجره‌هایش همه‌چیز دور است،خانه‌ها ریز‌ریز،میلاد و آزادی کوچک می‌شدند،می‌شد تمام شهر را توی یک سرچرخاندن دید زد. خوبیِ این پنجره‌ها این است که انگار می‌کَنَد آدم را از هرچه آن پایین است،بس‌که همه‌چیز دارد در پرسپکتیوِ عمیقی اتفاق می‌افتد.
گفت می‌خای پشت‌بوم رو ببینی؟ اوهوم می‌خواستم. نمی‌دانم روح انگورهای توی لیوان که هم‌سن خودش بود،رامم می‌کرد یا تمامِ سرکشی‌ها افتاده بود گردن او و من تنها همه‌چیز را می‌خواستم.
رفتیم از پله‌ها بالا،هوای خنک آخرهای شهریور بود؛ پشتِ شیشه‌های نورگیر،روی کاشی‌های پشت‌بوم یک چادر مسافرتی بنا کرده بودند،از این رنگی‌ها که شمال کنارِ جاده می‌فروشند. در پارچه‌ایش را زد کنار و با همان صدای همیشه خشنش گفت خُب تااااازه خوش اومدی.
داخل خانه‌ی پارچه‌ای رنگی‌پنگی‌اش چندتا بالشت بود و کتاب و این پتو سبک‌ها...
از پنجره‌ی توریِ خانه‌اش،آسمان پیدا بود با یک رنگ آبی تنبل که دارد می‌رود برای غروب‌شدن.گفت یه شعر از حفظ بخون. من آن وقت‌ها هِی این شعر اکتاویوپاز را زمزمه می‌کردم برای خودم:خاطره‌ای در درونم است/چون سنگی سپید درون چاهی...خواندم؛بدون‌ِ این‌که واقعاً تا آن روز خاطره‌ای در درونم باشد چون سنگی سپید.
***
می‌دانی دیگر؛آدم بیکار که باشد می‌رود سراغِ کتاب‌های قبلاًها/دفترهای خیلی وقت پیش‌ها و یک دفعه می‌بیند این شعر را توی سررسیدِ جلدسیاهِ آن روزها نوشته است و دوباره می‌افتد روی زمزمه‌ی مغزش،درحالی که دیگر خاطره‌ای دارد...