یکی از اسبابهای بازی که همیشه دوست داشتم همین صفحههای pinball بود که باید ماسماسکِ فنریاش را میکشیدی و دَنگ ولش میکردی که بخورد به یک گویِ فلزی کوچک بیچاره که میرفت بالا و میچرخید و میآمد توی صفحهی اصلی که بیافتد توی خانههای چندهزار امتیازی. توی این مسیرش هم چندتایی مانع داشت که میخورد به اینها و منحرف میشد.
یک وقتهایی که فنر را بد میکشیدی یا صفحه تکان میخورد یا هر بساطی که بود، این گردالیِ بیچاره به هیچ اوجی نمیرسید که بخواهد برای امتیاز خاصی دورخیز کند و همینجوری الکی به لبهی مانعها میخورد و تِق تق میافتاد پایین.
اینجوری که من تعریف میکنم کسی دردش نمیگیرد ولی دیدن یک سرگردان فسقلی که فنرش را بد کشیدهاند و مسیرش را اشتباهی رفته و حالا سقوطش هم با سروصداست،دردناک است؛خیلی.