آدامس میجویدم-به وضوح- کیفم را چسبانده بودم به سینههایم-مثل زنهای چهلساله که از بانک بیرون میآیند- و شبیه به همهی اضطرابِ پنهاندارهای دنیا از گوشهی دیوار میرفتم.
به نبش خیابان که رسیدم،صدای خستهای داد میزد اکباتان و من نجات پیدا کرده بودم.