۹ آذر ۱۳۸۸

اتاق 934

نشسته‌ایم پشت پنجره‌ای که روی دیوار نیست،همین‌طور معلق است؛ نه که برقصد روی هوا یا زیرش لق باشد،نه. محکم است ولی دیوار ندارد. چای و بیسکوییت می‌خوریم و بیرون را تماشا می‌کنیم و انگار داریم حرف‌های معمولی می‌زنیم.
بیرون،توی یک فضای تاریکی خیلی از ما دورتر،کره‌ی زمین در حال ریختن است؛آرام‌ آرام از گوشه‌هایش کنده می‌شود و می‌ریزد پایین،مثل بیسکوییتِ نرمی که بزنی‌ توی چایی و زیادتر از تحملش نگهش داری.
*
بیدار می‌شوم،سرد است.به زحمت تنم را از زیر پتو بیرون می‌کشم،لباس ندارم.دوستم خوابیده،موهای سیاهش ریخته روی بالش و من فکر می‌کنم شاید زنان موسیاه بدخواب باشند؛ مگر می‌شود مغزت را برای استراحت لم بدهی توی یک حجم پیچاپیچِ تیره و آرامَش بگیرد؟
تشنه‌ام.
*
اگر ما پنجره‌ای داشتیم،به دنیا حق می‌دادم که جلویش از هم بپاشد،بس‌که زیادی بودیم برایش؛ ولی برای همین اشاره‌های توی دلیِ قایمکی،همین کافی است که خیابان‌‌ها آتش گرفتند/سرها شکافتند.

۸ آذر ۱۳۸۸


Lady Gaga-Poker face
به آلفرد و پوکرنویسه‌هایش
* سلام به بحث‌های همین‌‌رنگی گودر.


۷ آذر ۱۳۸۸

انگار که شیر گاز را چک کرده باشی،چراغ‌ها را خاموش کرده‌ای و در را بسته‌ای و رفتی چند روزی برای ازهمه‌جابی‌خبری؛
وقتی به این قصد سفر می‌کنی،حواست را نمی‌بری دنبال چیزهایی که گذاشتی توی خانه‌ات/توی تاریکی. می‌دانی همه‌شان همان‌جا ایستاده‌اند.آدم‌هایت همان شکلی شبیه به مبل و میز،خودِ خودشان را نگه می‌دارند تا برگردی. دوست‌داشتنی‌ها و دلتنگی‌ها یادت نمی‌رود که؛فقط چند روزی می‌مانند توی سکوت؛بهانه‌هایشان جلوی رویت نیستند.
حالا اگر عطری/مزه‌ای/هوایی ریخت توی صورتت و خواست چراغ‌های تاریک‌خانه‌ات را روشن کند،باید بلد باشی خودت را جمع‌وجور کنی: نفس عمیق می‌کشی،نتچ یواشی توی دلت می‌گویی و می‌گذری؛حواست/خودت را پرت می‌کنی پِی رنگی دیگر و نمی‌گذاری چیزی توی مغزت سایه بگیرد.
سایه‌گرفتن یعنی که نور بهش خورده و می‌خواهد که نمایان شود.

۲۶ آبان ۱۳۸۸

قوطیِ درحال خالی‌شدن را برمی‌دارم،با دستم وزنش را اندازه می‌گیرم که می‌شود دو تا قُلپ کوچک-با فاصله- و دو تا بادام‌‌شور؛ یا این‌که یک قلپ بزرگ با یک بادام. چرا این مزه‌های آخر این‌همه خوشمزه‌تر و مستی‌دارتر است؟ چون قضیه دیگر کار خودش را با زبان و دهان کرده،تلخیش افتاده؟سرت را باید بالاتر بگیری که تمام قطره‌های آخر بریزد توی گلو و همین خودش سرگیجه‌آورتر است؟ این قلپ آخرِ کاری مثل امضاست پای یک نامه‌ی درخواست؛مخصوصاً که همین‌جوری قوطی‌سبزخنک را برداشته‌ای،دربازکنش را یک‌جوری کشیدی که ناخنت نَشکند و بدون لیوان داری اِهم‌اِهم می‌تکانی خستگی‌های یک روز شلوغ را. ایستاده‌اید لبه‌ی جایی و نگاه می‌کنید به شبِ شهر که هی چراغ‌هایش چشمک می‌زند.
:این‌هایی که چشمک می‌زنن،ماشینن که دارن تکون می‌خورن؟
-نه.خطای دیدته،تو داری چشمک می‌زنی.
باد سرد می‌خورَد توی پیشانی‌ام،سوراخ می‌کند.صورتم/تنم گرم شده ولی باد روی صورتم دیوانه‌بازی در‌می‌آورد،مثل یک آدم عصبانی که با نوک خودکار هی می‌زند به تن کاغذی روی یک سطح نرم و در آخر تلفنش-مثلاً-که تمام شد یک کاغذ باطله مانده جلویش.
دست آزادم را فرو کردم توی جیب تنگ شلوار خاکستری‌ام.
:دیدی توی بیمارستان همه رنگ‌ها یه بی‌حالی‌ای دارن؟ مثلاً لیموییِ ملافه‌های بابام یه لیمویی کسل بود...همه‌ جاش،کف و دیوار و لباس‌ها و همه‌چی یه رنگ دیگه است...
-گفتی لیمویی دلم منتوس خواست.
صورتش را آورده نزدیک‌تر.چانه‌اش نشسته کفِ دستم،باگوشه‌ی انگشتم می‌کِشم روی لب‌هایش.
:سردته؟
-نریم توو؟
آخر کار را با یک بادام‌شور می‌خورم.
من از زندگی روی دور تند اصلاً راضی نیستم.
گفته باشم.

۲۴ آبان ۱۳۸۸

تنها مردِ خانه‌ی ما از دیروز در بیمارستان است؛می‌خواهد این فلزات توی پایش را جراحی کند و چند روزی آن‌جا می‌ماند.
من دیشب برای مامانم یک دسته گُل خریدم از همین گل‌فروش‌سطلی‌های کنار پیاده‌رو،شد دوهزار و پانصد تومن؛به جای "مامااااان" صدایش کردم "زهره‌جان"؛شهرزاد رفت توی اتاقشان،دراز کشید روی تخت و فیلم دید؛ من چای را با پشمک خوردم؛ فوتبال دیدیم.
ولی جای خالی بابام پُر نشد.
*
صبح، شیر و خامه نداشتیم؛ من با صدای دوش بیدار نشدم؛ بوی عطرش تا اتاقِ ما نیامد و کسی گیر نداد که بیا از این کیک‌شیرین‌عسل‌ها ببر با خودت بیچاره.
*
اس‌ام‌اس زدم :
zud bargard sare khune zendegit,a'sab nadaram
جواب داد:
جانِ منی.

۱۹ آبان ۱۳۸۸




انزلی تویی،

که کشتی‌ها/آدم‌ها پهلو می‌گیرند کنارت.

موج‌موج دریا،

خودش را می‌کوبد به صخره‌ها/پاهایت.

انزلی تویی،

که نوشته نمی‌شوی.
*عکس از اینجا

۱۸ آبان ۱۳۸۸

یک روز بعداز‌ظهر بود همین یک‌کم‌پیش‌ها،هنوز هوا خیلی زود تاریک نمی‌شد؛ داشتم می‌رفتم که زودتر برسم خانه، دیدمش ایستاده آن‌طرف خیابان،همین سرکوچه. اخم‌هایش در هم بود،داشت با سیگار و پاکت سیگارش بازی می‌کرد-مثلاً فیلتر سیگار را می‌زد روی پاکت و یا هِی یک نخ می‌کشید بیرون و دوباره می‌گذاشت سر جایش-دستم را بردم زیر شال، موهایم را صاف کنم که یعنی توی دیدم نیستی و حواسم بهت نیست؛ نشد.جوری زل زده بود به من با اخم که نمی‌شد ندیده باشمش. نزدیک‌تر نیامد،نگفت که شاکی است از این‌که رفتم برای کسی تعریفش کردم.نباید هم می‌گفت،ولی فهمیدم.
مکث نکردم،سرم را انداختم پایین و رفتم.انگار که عین خیالم هم نباشد که دیگر قهر کرده،دیگر قرار نیست سراغی از من بگیرد.عین خیالم بود، اصلاً عینِ عین خیالم بود.
***
رفته.
نیست.
از همان بعدازظهر ندیدمش.باید می‌رفتم معذرت‌خواهی می‌کردم.می‌رفتم بهش می‌گفتم من تعریفت کردم ولی شاید باورت نکرده باشد. خب لابد باورش کرده بود که دل‌خور شد،دیگر نیامد.
***
دلم برایش تنگ نشده، کَمش دارم.

۱۶ آبان ۱۳۸۸

بعد از کلی این خیابان را بالارفتن و این یکی را پایین آمدن و توی فلان ساختمان قایم‌شدن،رسیده بودیم پایین خیابان سرافراز،جلوی سفارت کانادا. وحشی‌ها چندباری دویدند با باتوم‌هایشان سمت ما و رفتیم عقب و دوباره آمده بودیم آرام ایستاده‌ بودیم سرجایمان و مرگ‌بر مرگ‌بر می‌کردیم. یک لحظه همه ساکت شدیم،نمی‌دانم چرا سکوت شد و پسری که نه ماسک داشت و نه عینک،با پرتره‌ی تمامش رفت توی صورت یکی از وحشی‌ها و گفت " ببین.هیچی نیستی کثافت.هیچی نیستی".نگفت.فریاد زد و برگشت.
انگار که ما ساکت شده بودیم تنها برای لحظه‌ای که او صدایش به جای همه‌مان بلند شود.
برایش جیغ زدیم و ایول و هورا کشیدیم.
***
راستش من حسودی‌ام شده، به همان "ببین"ِ اول جمله‌اش.چه دلی خالی کرد،حالا تو بگو فقط گوشه‌ی دلش آخیش شد ولی خیلی زیاد بود.از این دل‌ها که یک گوشه‌اش هم یک شهرِ بزرگ است.

۱۲ آبان ۱۳۸۸

خیلی هم بهانه کم نیست برای این‌که یک‌دفعه،خیلی ناگهانی،خیال خودت را راحت کنی و بزنی زیر گریه. ولی نمی‌شود.یعنی یا کافی نیست،یا جنسش جور نیست.
و هم‌چنان می‌چرخی دنبال یک بهانه‌ی بهتر،یک چیزی که دقیقاً دقیقاً شبیه به گره‌ی اصلی‌اش/بغضش باشد.
هر اشکی، دلیل خودش را دارد؛ اشک‌های زرتی‌بریز برای دلایل دمِ‌دستی است. اینی که من از دیروز حمالش شده‌ام،خیلی دور از دسترس است،خیلی.