نشستهایم پشت پنجرهای که روی دیوار نیست،همینطور معلق است؛ نه که برقصد روی هوا یا زیرش لق باشد،نه. محکم است ولی دیوار ندارد. چای و بیسکوییت میخوریم و بیرون را تماشا میکنیم و انگار داریم حرفهای معمولی میزنیم.
بیرون،توی یک فضای تاریکی خیلی از ما دورتر،کرهی زمین در حال ریختن است؛آرام آرام از گوشههایش کنده میشود و میریزد پایین،مثل بیسکوییتِ نرمی که بزنی توی چایی و زیادتر از تحملش نگهش داری.
*
بیدار میشوم،سرد است.به زحمت تنم را از زیر پتو بیرون میکشم،لباس ندارم.دوستم خوابیده،موهای سیاهش ریخته روی بالش و من فکر میکنم شاید زنان موسیاه بدخواب باشند؛ مگر میشود مغزت را برای استراحت لم بدهی توی یک حجم پیچاپیچِ تیره و آرامَش بگیرد؟
تشنهام.
*
اگر ما پنجرهای داشتیم،به دنیا حق میدادم که جلویش از هم بپاشد،بسکه زیادی بودیم برایش؛ ولی برای همین اشارههای توی دلیِ قایمکی،همین کافی است که خیابانها آتش گرفتند/سرها شکافتند.