۱۸ آبان ۱۳۸۸

یک روز بعداز‌ظهر بود همین یک‌کم‌پیش‌ها،هنوز هوا خیلی زود تاریک نمی‌شد؛ داشتم می‌رفتم که زودتر برسم خانه، دیدمش ایستاده آن‌طرف خیابان،همین سرکوچه. اخم‌هایش در هم بود،داشت با سیگار و پاکت سیگارش بازی می‌کرد-مثلاً فیلتر سیگار را می‌زد روی پاکت و یا هِی یک نخ می‌کشید بیرون و دوباره می‌گذاشت سر جایش-دستم را بردم زیر شال، موهایم را صاف کنم که یعنی توی دیدم نیستی و حواسم بهت نیست؛ نشد.جوری زل زده بود به من با اخم که نمی‌شد ندیده باشمش. نزدیک‌تر نیامد،نگفت که شاکی است از این‌که رفتم برای کسی تعریفش کردم.نباید هم می‌گفت،ولی فهمیدم.
مکث نکردم،سرم را انداختم پایین و رفتم.انگار که عین خیالم هم نباشد که دیگر قهر کرده،دیگر قرار نیست سراغی از من بگیرد.عین خیالم بود، اصلاً عینِ عین خیالم بود.
***
رفته.
نیست.
از همان بعدازظهر ندیدمش.باید می‌رفتم معذرت‌خواهی می‌کردم.می‌رفتم بهش می‌گفتم من تعریفت کردم ولی شاید باورت نکرده باشد. خب لابد باورش کرده بود که دل‌خور شد،دیگر نیامد.
***
دلم برایش تنگ نشده، کَمش دارم.