۱۶ آبان ۱۳۸۸

بعد از کلی این خیابان را بالارفتن و این یکی را پایین آمدن و توی فلان ساختمان قایم‌شدن،رسیده بودیم پایین خیابان سرافراز،جلوی سفارت کانادا. وحشی‌ها چندباری دویدند با باتوم‌هایشان سمت ما و رفتیم عقب و دوباره آمده بودیم آرام ایستاده‌ بودیم سرجایمان و مرگ‌بر مرگ‌بر می‌کردیم. یک لحظه همه ساکت شدیم،نمی‌دانم چرا سکوت شد و پسری که نه ماسک داشت و نه عینک،با پرتره‌ی تمامش رفت توی صورت یکی از وحشی‌ها و گفت " ببین.هیچی نیستی کثافت.هیچی نیستی".نگفت.فریاد زد و برگشت.
انگار که ما ساکت شده بودیم تنها برای لحظه‌ای که او صدایش به جای همه‌مان بلند شود.
برایش جیغ زدیم و ایول و هورا کشیدیم.
***
راستش من حسودی‌ام شده، به همان "ببین"ِ اول جمله‌اش.چه دلی خالی کرد،حالا تو بگو فقط گوشه‌ی دلش آخیش شد ولی خیلی زیاد بود.از این دل‌ها که یک گوشه‌اش هم یک شهرِ بزرگ است.