انگار که شیر گاز را چک کرده باشی،چراغها را خاموش کردهای و در را بستهای و رفتی چند روزی برای ازهمهجابیخبری؛
وقتی به این قصد سفر میکنی،حواست را نمیبری دنبال چیزهایی که گذاشتی توی خانهات/توی تاریکی. میدانی همهشان همانجا ایستادهاند.آدمهایت همان شکلی شبیه به مبل و میز،خودِ خودشان را نگه میدارند تا برگردی. دوستداشتنیها و دلتنگیها یادت نمیرود که؛فقط چند روزی میمانند توی سکوت؛بهانههایشان جلوی رویت نیستند.
حالا اگر عطری/مزهای/هوایی ریخت توی صورتت و خواست چراغهای تاریکخانهات را روشن کند،باید بلد باشی خودت را جمعوجور کنی: نفس عمیق میکشی،نتچ یواشی توی دلت میگویی و میگذری؛حواست/خودت را پرت میکنی پِی رنگی دیگر و نمیگذاری چیزی توی مغزت سایه بگیرد.
سایهگرفتن یعنی که نور بهش خورده و میخواهد که نمایان شود.