۲۶ آبان ۱۳۸۸

قوطیِ درحال خالی‌شدن را برمی‌دارم،با دستم وزنش را اندازه می‌گیرم که می‌شود دو تا قُلپ کوچک-با فاصله- و دو تا بادام‌‌شور؛ یا این‌که یک قلپ بزرگ با یک بادام. چرا این مزه‌های آخر این‌همه خوشمزه‌تر و مستی‌دارتر است؟ چون قضیه دیگر کار خودش را با زبان و دهان کرده،تلخیش افتاده؟سرت را باید بالاتر بگیری که تمام قطره‌های آخر بریزد توی گلو و همین خودش سرگیجه‌آورتر است؟ این قلپ آخرِ کاری مثل امضاست پای یک نامه‌ی درخواست؛مخصوصاً که همین‌جوری قوطی‌سبزخنک را برداشته‌ای،دربازکنش را یک‌جوری کشیدی که ناخنت نَشکند و بدون لیوان داری اِهم‌اِهم می‌تکانی خستگی‌های یک روز شلوغ را. ایستاده‌اید لبه‌ی جایی و نگاه می‌کنید به شبِ شهر که هی چراغ‌هایش چشمک می‌زند.
:این‌هایی که چشمک می‌زنن،ماشینن که دارن تکون می‌خورن؟
-نه.خطای دیدته،تو داری چشمک می‌زنی.
باد سرد می‌خورَد توی پیشانی‌ام،سوراخ می‌کند.صورتم/تنم گرم شده ولی باد روی صورتم دیوانه‌بازی در‌می‌آورد،مثل یک آدم عصبانی که با نوک خودکار هی می‌زند به تن کاغذی روی یک سطح نرم و در آخر تلفنش-مثلاً-که تمام شد یک کاغذ باطله مانده جلویش.
دست آزادم را فرو کردم توی جیب تنگ شلوار خاکستری‌ام.
:دیدی توی بیمارستان همه رنگ‌ها یه بی‌حالی‌ای دارن؟ مثلاً لیموییِ ملافه‌های بابام یه لیمویی کسل بود...همه‌ جاش،کف و دیوار و لباس‌ها و همه‌چی یه رنگ دیگه است...
-گفتی لیمویی دلم منتوس خواست.
صورتش را آورده نزدیک‌تر.چانه‌اش نشسته کفِ دستم،باگوشه‌ی انگشتم می‌کِشم روی لب‌هایش.
:سردته؟
-نریم توو؟
آخر کار را با یک بادام‌شور می‌خورم.