۱۰ بهمن ۱۳۸۸
۵ بهمن ۱۳۸۸
خانوم تولدت مبارک.
۲۷ دی ۱۳۸۸
۲۲ دی ۱۳۸۸
چهارتا زمستان قبلتر، امشب من خانهی خودمان نیستم و مسواک همراهم نیست. برفِ زیادی میریزد. سلامت دندانها را بهانه میکنم و کاپشن سفیدم را میپوشم با جوراب و دمپایی مردانه،که پاهایم داخلش زیادی کوچک است،میروم سرِ خیابان نیسانیان تا به تنها سوپرمارکتِ آنوقتشبباز برسم.
برمیگردم با پاهای یخزده،دلِ خوش و آدمی که خوشحال از من است.
مسواک نزده،میخوابم.
۱۶ دی ۱۳۸۸
میدانی پسرجان،من تا حالا چند بار دلم برایت تنگ شده. بار اول همان شبی بود که هر کسی داشت از تو تعریف میکرد،یادش بود که راه زیاد میروی.نه از اینها که مسیرهایشان را دوست دارند پیاده طی کنند،از این مدلها که توی خانه بدون مسیر و مقصد،هی قدم میزنند و خودشان را بیقرار نشان میدهند. اولش خندیده بودم، بعد یادم افتاده بود به قدمهایت،به مدل موهای بههمریختهات و اینکه یکدفعه میایستی و یک موضوعی را شروع میکنی و میپرسی"تو تحلیلت چیه؟". ببین الآن که بهش فکر میکنم،نمیفهمم چرا از یک آدمی که جلوی تو روی مبل ولو شده و شاید داشته فیلم می دیده و یا قبلش با مهسا حرف ازهردریوری میزده و برایت سر تکان میداده،یک دفعه تحلیل میپرسیدی؟ و بعدش من شروع میکردم به حرفزدن و همین حرفهای خودم را کمی نزدیک میکردم به ادبیاتِ تو و میگفتمشان. تو اگر خوشت میآمد میگفتی "خب نمیشه اینو بنویسی برام؟واسه فلان جا.الان بنویس." من هم میگفتم فردا مینویسم و برایت ایمیل میکنم و نمیکردم. همیشه برنامه همین بود و به جز یکی دوبار تو پیگیری خاصی نکردی. بله بله دوستها حوصلهی همدیگر را خوب میشناسند.
دفعههای بعد که دلتنگت شدم( یا اصلاً شدیم) موقع یادآوری همین کارهای روزمره ات بود: زنگ میوهی شبها،اینکه شامت را آخر از همه تمام میکنی،اینکه هر سال محرم که میشود خاطرهی دستهی اراکیها را میگویی و خودت بیشتر از همه ذوق میکنی،علاقهات به هلههوله ایستک خامهشکلاتی بستنیبزرگهیجانانگیز سرِ سهروردی،اینکه همیشه دوست داری من باهات به شوخی کلکل کنم که هوی تو شریک زندگی مرا دزدیدی و اینکه تو چهقدر "جمع" را دوست داری. آدمها را دوست داری دور هم ببینی و خبر نداری ما چهقدر داریم دور هم جمع میشویم و نامردانه فقط میگوییم جای تو خالی. بدونِ اینکه بفهمیم "جای خالی" اصلش چه شکلی است.
حالا آقاجان،خواستم خاطرم باشد که دیشب فهمیدم "جای خالی" دقیقاً چه شکلی است؛ انقدر که هول شده بودم. هی منتظر بودم یکی از توی اتاق بیاید بیرون و بگوید" نه من همینجا خوابیده بودم کتاب میخووندم"،حواسم بود که دستم لرزید وقتی داشتم دوتا فنجان آب میریختم توی گلدان یا وقتی که عکسهای شما دوتا را دیدم جلوی تلویزیون. ایستاده بودم همان وسط و فکر میکردم که اینجای شما باید الآن چراغهایش خاموش باشد؟ باید خالی باشد؟ نباید که پرتقال و نارنگیهایت را ریخته باشی کنار آبمیوهگیری و هی بروی تا شومینه و برگردی و دستهایت را بمالی به هم: "سرده سرده" ؟