یک سیمینجون ما داریم توی خانوادهمان،از اینهایی که فِنومِن*به دنیا میآیند،زندگی میکنند و همیشه همین یک نفر باقی میمانند که شبیهترین به خودشان بوده است. یعنی هیچکس دیگری بلد نمیشود سیمینجون باشد،بسکه خیلی عادی و برای دلِ خودش،منحصر به فرد و یگانه است. خیلی عادی میرود چندتا شوهر میکند و شناسنامهی المثنی میگیرد و برگهی مشخصات همسر الصاق میکنند که نام اینها را جا بدهند داخلش؛ بعد از پنجاهسالگی،هنوز شبیه به مدونا لباس میپوشد،عاشق مینیژوپ و کمربندهای بزرگ است و موهایش را مش پلاتینیِ تیکهتیکه میزند؛ سیگار حتماً میکشد ولی همیشه سبکترین؛ مشروب میخورد ولی همیشه مزهدارترین؛ خیلی رُک و خوشخنده است و تازگیها توی خانهاش شو-روم دارد،میرود ترکیه شلوارجین و لباسشب و بلوز چیتان میآورد و هنوز جنسهایش به تهران نرسیده،همه را پیشفروش کرده است(میخواهم بفهمید که توی بیزینس،آدم زرنگی است). هربار که بخواهد برود مهمانی،بعد از اینکه خوب به خودش رسید اول میرود یک آتلیه عکاسی و دوسهتا ژست میگیرد.حوصلهی معاشرتهای الکی را هم ندارد،از کسی خوشش نیامده باشد،تحملش نمیکند. کلاً آدم تحملکردن نیست،به غیر از خودش که همیشه همین است و رنگ مبلمان و اثاثیهاش که همیشه پُر از قرمز است، دائم همهچیز را تغییر میدهد. برای من،یک شخصیت دوستداشتنی و حسادتبرانگیز است و تنها کسی هستم که اجازه دارم توی خانهاش پاهایم را روی مبل بگذارم و سیگار بکشم و خودم برای هردومان چای بریزم و همیشه هم یک چیزهایی ازش کادو میگیرم که از شدتِ وایچهبلاییدلبر نمیتوانم ازشان استفاده کنم.
چند ماه پیشها که با گلمریم دوست شدم،بدون اینکه هیچ شباهتی به سیمینجون داشته باشد،او را به یاد من انداخت. بعد که هی دوستی و دوستیتر کردیم،دیدم هر دوی این آدمها- با همهی همهی تفاوتهایشان - برای من آن یکی را یادآوری میکند. به مامانم گفتم،کمی لب پایینش را داد جلو و گفت نه. بعد حتی یک تلاشهایی کردم که سیمینجون و گلمریم را بههم وصل کنم. نشدند. یعنی یک نخهایی بینشان داشت شکل میگرفت ولی کوتاهی از من و روزگار و اینحرفها بود.
چند روز پیش،داریم با گلمریم حرف میزنیم، یکدفعه با خنده میگوید "من فکر کنم بیست سال دیگه تو واسه دختر من میشی مثل سیمینجون".
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*اگر بگویم "پدیده" ممکن است با یکجور ماهی عجقوجق یا سیارههای فلان کهکشان،اشتباه گرفته شود. همین فنومن،واضحتر است.