یک نان سبزیجات برداشتم و گفتم برایم نیمکیلو نان قندی بگذارد. داشت تکههای سبک را میگذاشت روی هم، یادم افتاد مامانم شروع میکرد به غرزدن که اینها رو نمیخورید که، برای چی خریدی؟ هر چی پول دارین میدین آشغال. گفتم ممنون همین کافی است، فروشنده گفت فقط 200 گرم شد، گفتم اشکالی ندارد. اگر زشت نبود، میگفتم اصلاً پشیمان شدم؛ اما زشت بود. این پا و آن پا کردم که نان سبزیجات را بگذارم سرجایش، اما کار غلطی بود. نان سبزیجات را میشود راحت توجیه کرد چون بابام دوستش داشت و مامانم چیزی نمیگفت. فکر کردم دردسر خواهد شد و داشتم به مغزم فحش میدادم که چرا برای 200 گرم نان قندی دارد این طور میکند؟ آیا وقتش نیست ایامی را که میخواهد از فکرهای جدی و کار بیرون بیاید، به چیزهای جالبی فکر کند؟ اما مغزم اصرار داشت که مامان قطعاً این 200 گرم نان قندی را تن عثمان خواهد کرد و حالا دوست داری به خانه که رسیدی غر بشنوی؟ پس برو بدبخت.
نانها را گرفته بودم دستم و آمدم داخل خیابان ملاصدرا. اول خیابان، قبل از کیوسک روزنامه، یک تلفن عمومی است که مرد معتادی گوشیاش را برداشته بود و داد میزد الو حشام؟ الو حشام؟ حشام؟ معلوم بود حسام کثافت خودش را زده به کری وگرنه صدای طرف کل میدان ونک را برداشته بود. فکر کردم نان قندیها را بدهم به طرف؟ لابد یک ساعت دیگر کاغذ هم دم دستش باشد میخورد، نان شیرین و ترد کنجددار که جای خود دارد. اما راستش ترسیدم، حالت چشمانش، لرزش دستها و دهان نیمهبازش من را ترساند. رد شدم.
بعد از کیوسک روزنامه، جای همیشگی زن سبزیفروش است. جرقه: نان قندیها را میدهم بهش. ایستادم گفتم دو تا ریحون بده، دو تا پیازچه و یه دونه از این. انگشت دراز کردم به سمت گیشنیز یا جعفری چون فرق این دو تا را همیشه یادم میرود، نمیدانم کدام گیشنیز است یا جعفری. بچه بودم مامانجونم میخواست یادم بدهد، گفت گیشنیز هست توی پاسور؟ خاج؟ این همونه، دقیقاً همون شکلیه. اما به نظر من جعفری هم همان شکلی است. فکر کردم زشت نیست یک کیسه نان قندی بدهم بهش؟ چرا زشت است. تا مشغول گذاشتن سبزیها بود، یک تکه نان قندی درآوردم و گرفتم دستم به خوردن، یک تکه بزرگ هم درآوردم و گفتم بفرمائید این هم برای شما. خیلی هم خوشحال شد، گفت قربون دستت مرسی. یک هزار تومانی هم دادم بابت سبزیها، گفت خدا برکت بده، و رفتم. خیلی شنیدن خدا برکت بده را دوست دارم. انرژی گرفتم. فکر کردم هر طوری هست باید این نان قندیها را امشب آب کنم.
رسیدم به تاکسیهای اکباتان، یک ونِ نیمه پُر ایستاده بود و مردی با ظاهر کارمند آبرومند در کنارش.
* اضافه شده در امشب٬ ۱۶ اسفند نود و سه: داستانی رو که اون شب اتفاق افتاد یادم هست. نه خیلی. ولی مثلن قیافهی اون معتاده رو یادمه٬ یا میدونم ماشین ون کجا دقیقن ایستاده بود. شلوار خاکستری کارمند آبرومند رو هم یادمه. منتظر ایستادیم تا یکی دو نفر دیگه هم بیاد و ون پر بشه٬ بهش نون قندی تعارف کردم. گفتم شما بچه دارید؟ لبخند زد گفت بله. گفتم اینها خیلی خوشمزه است٬ تازه هم هست٬ ببرید واسه بچهتون٬ بچهها نون قندی میزنن تو شیر. کارمند آبرومند٬ انگار مثلن راننده باقی پول کرایه رو بهش برگردونده بود٬ خیلی عادی کیسه رو از من گرفت٬ گفت مرسی.