۱۵ اسفند ۱۳۹۳

خودشیفته ثابت می‌کند




توی ایونت استارت‌آپ‌گرایند تهران شرکت کرده بودیم٬ معمولن یک استند توی لابی می‌گذارند که آدم‌ها درخواست‌های‌شان را رویش بچسبانند. درخواست‌ها یا در جستجوی کار است یا در جستجوی همکار. من هم یک نوت داشتم برای پیداکردن یک همکار٬ خیلی امیدوارم بودم به این‌که همین‌جا بجورمش. رفتم چسباندمش روی استند موردنظر. گویا کسی هم این لحظه را ثبت کرده بود. من بعدها توی گزارش تصویری مراسم دیدمش. عاشقش شدم. به نظرم اگر ده تا عکس خوب از من گرفته شده باشد یکی‌اش این است. چرا؟ چون من از بچه‌گی دیوانه‌وار عاشق دست‌هایی بودم که رگ‌ها و استخوان‌هایش برجسته باشد٬ ولی هیچ‌وقت دقت نکرده بودم که دست‌های خودم این شکلی شده. عجیب هم هست. هیچ‌کسی هم به من نگفته بود. توی این عکس به وضوح دیدم٬ هیچ‌کس هم نمی‌تواند انکارش کند. چند روز است از زوایای مختلف روی دستانم را دیده‌ام٬ همین شکلی است. رگ‌ها و استخوان‌ها انگار یک زندگی‌ای به جز دست دارند٬ انگار دست من از مچ به بعد می‌شود دست٬ رگ و استخوان. شاید ناراحت‌کننده باشد ولی دست بقیه - اگر شبیه این نیست - به نظرم فقط دست است.
خاله‌ی پدرم یکی از زیباترین زن‌های تمام دوران است. خاله‌ی پدرم یعنی خواهر مامان‌جون و ارتباط ما خیلی صمیمانه‌تر از یک خاله‌ی پدر و نوه‌ی خواهر است٬ طبعن. بچه که بودم می‌رفتیم بازار مثلن٬ دست مرا محکم می‌گرفت. مامان‌جونم همیشه از دستش حرص می‌خورد که چرا با این دست‌های ظریفت این همه خرید رو بلند می‌کنی می‌بری بالا٬ زنگ بزن بچه‌ها بیان ببرن. بعضی شب‌ها که خانه‌اش بودیم٬ وقت خواب٬ او با سر انگشت‌هایش روی کمر من راه می‌رفت٬ من روی دست‌هایش. از بی‌پرواترین ابراز عشق‌هایم بهش این بود که دست‌هایش را می‌گرفتم و می‌گفتم وای خاله چه‌قد قشنگن. تا حالا٬ چندین‌بار از دست‌هایش عکس گرفتم. 
حالا به نظرم دست‌هام شبیه به دست‌های خاله گلی شده. دوست دارم در اولین فرصتی که دیدمش٬ بذارم کنار دست‌های او٬ چک کنم که همه چیز درست باشد.

*عکس را از صفحه‌ی فیسبوک این رویداد برداشتم.