۱۱ تیر ۱۳۸۹

دوازدهم تیر

دوست داشتم فردا را با هم می‌رفتیم یک جایی. دقیقاً بلد نیستم کجا؛ ولی مثلاً یک دوست لشی داشتیم شبیه به حسین پناهی. بعد با من صمیمی‌تر بود، یعنی من باهاش بیشتر حرف زده بودم و گذرونده بودم. همین‌جوری که سه تایی ولو بودیم، من بهش می‌گفتم حسین اون شعرت رو بخوون - همانی که از نظرم از همه عاشقانه‌تر بود - یا مثلاً می‌گفتم فلان ماجرا رو تعریف کن؛ بعد چشمک می‌زدم به تو که یعنی دل بده به روایت، به شعر، به آهنگ مثلاً. چون می‌خواستم به تو خوش بگذرد. دوست داشتم تو را آورده باشم یک جایی که خوش‌حالت کنم.
خب دوست لش به‌دلی نداریم. من ولی زنده‌م هنوز، فردا می‌‌آم یک‌جوری سرگرمت می‌کنم به تنهایی. یک‌جوری که فکر کنی ما الآن سه نفریم، تا وقتی که سه نفر واقعی باشیم و من بیام وسطتون بشم حسین‌. به خدا. بلدم ها.