۱۱ تیر ۱۳۸۹

قسمت دیگران


رفتم بلیطم را گرفتم، نیم‌ساعتی مانده بود تا ماشین حرکت کند و می‌خواستم توی سالن بمانم. پشت سر من آمد جلوی باجه، حدوداً پنجاه و پنج ساله بود،کوله‌ی کوه‌نوردی آبی و قرمز داشت، قد کوتاه و لاغر با تی‌شرت یقه‌دارِ سه‌دُکمه؛ بوی صابون می‌داد و موهای کم‌پشت را از پیشانی بلندش مرتب شانه کرده بود عقب و سبیلش روی گوشه‌ی لب‌ها کمی انحنا داشت. نشستم روی نیمکت‌های همان جلو، بلیطش را گرفت، رد شد و رفت آن سمت سالن. چند دقیقه بعد دوباره برگشت، نیمکت جلویی من یک خانوم و آقایی نشسته بودند، رفت توی صورت آقا، گفت فرشیدفر تویی؟ آقا شناختش، بَه ِ محکمی گفت و بلند شد ایستاد؛ دست دادند و شروع کردند به گپ‌زدن. زن همین‌طور نشسته بود و به روبه‌رو نگاه می‌کرد.
رفتیم سوار اتوبوس شدیم، با خوش‌شانسی، نظم صندلی‌ها شامل حالمان شد و روی یکی از دوتا صندلی کنار من نشسته بود، چون با هم بلیط خریده بودیم. خوش‌حال بودم الکی. فکر کردم وسط‌های راه اشاره می‌کنم به کوله‌اش و می‌پرسم "کوه زیاد می‌رید؟ من هم خیلی می‌رفتم. اتفاقن همین الآن داشتم از تاکسی پیاده می‌شدم ناخونم شکست. هروخ ناخونم می‌شکنه یاد کوه می‌افتم. من کجاها رفتم؟ امممم." و همین‌جوری با هم حرف می‌زدیم تا برسیم. ولی اصلاً به سمتی که من بودم نگاه هم نکرد. اول‌های جاده بودیم، پاشدم کیفم را گذاشتم توی باکس بالای سرم و موقع نشستن بهش لبخند زدم؛ جواب داد ولی خیلی معمولی. برای شروع مکالمه کافی نبود. از توی کوله‌ش یک چیزهایی درآورد و خورد. هی داشت اس‌ام‌اس‌بازی می‌کرد. عینکش رو روی دماغش جابه‌جا می‌کرد و زل می‌زد به موبایل سورمه‌ایش. بی‌خیالش شدم.
نزدیک قم که اتوبوس نگه داشت، پیاده نشد. من هم نشدم. فرشیدفر از ردیف‌های عقب آمد نشست کنارش. شروع کرده بودند با خوشحالی با هم حرف‌زدن. بهش گفت " آره شنیدم رفتی کانادا و به سلامتی تا دکتری خووندی". فرشیدفر تشکر می‌کرد. ازش پرسید " ایشون خانومت بود؟" فرشیدفر تائید کرد. داشتند از دانشگاه اصفهان می‌گفتند، دانشکده‌ی فیزیک. فهمیدم اسم آقای کوه‌نورد ناصر است. فرشیدفر هی می‌پرسید از کی‌ها خبر داری؟ ناصر یکی دوتا را گفت. فرشیدفر گفت "دکتر نواب یادته؟ مُرد." بعد ادامه داد از مدیر گروه‌شان، دکتر معتمدی، تعریف‌ کردن که وقتی در حال مرگ بوده، وصیت می‌کند جلوی دانشگاه اصفهان خاکش کنند تا زیر پای دانشجوها باشد. انگار به وصیتش عمل نکرده بودند. ناصر ازش پرسید " باباتو هنو داری؟" مکث کرد، گفت نه. پرسید "چندتا بچه داری؟ پیشتن؟" فرشیدفر گفت که سه تا دارد، یک دختر و پسرش کانادا هستند و یک دخترش همین‌جا، تهران، است.
زن فرشیدفر آمد بالا، توی اتوبوس. آقا بعد از تعارف با ناصر که بیا شب را خانه‌ی ما، شماره‌ای رد و بدل کرد و رفت سر جایش نشست. حرکت کردیم. من پا شدم رفتم عقب، دقیقاً از جلوی صندلی خانوم و آقای فرشیدفر، آب بردارم. آقا داشت تعریف می‌کرد که "آره هنوز هم دبیره. اون موقع توی یه روستایی درس می‌داد، هر هفته پا می‌شد می‌اومد اصفهان دانشگاه. آدم‌های شریفی بودن. یه هم‌اتاقی هم داشت، اون هم اراکی بود...". داشتم زاویه‌های مختلف اتفاق را می‌دیدم و احساس دانای کل بهم دست داده بود، اگر یک فلش‌بک می‌زدیم به دانشکده فیزیک، ناصر را می‌دیدم با چهره‌ای آفتاب‌سوخته، همین سبیل‌ها ولی تیره، در حالی که بوی آب گرم می‌دهد. توی پس‌زمینه می‌توانستیم دکتر معتمدی را ببینیم که دانشجوها دورش حلقه زده‌اند و دکتر با لبخند و مهربانی به سوال‌های همه جواب می‌دهد. ولی نمی‌شد. آدمی بودم با تمام محدودیت‌ها توی یک اتوبوس که چهل‌وچهار صندلی دارد.
رسیدیم تهران. ناصر می‌خواست آزادی پیاده شود، من هم.
پشت سرش رفتم پایین. شبیه به دانای کلی بودم که بقیه‌ی سوژه‌ها را ول می‌کند الکی توی داستان و یکی از قهرمان‌ها را بیشتر دوست دارد.

*
عنوان، نام داستانی از جعفر مدرس‌صادقی.