دوتا ناخون شصتم را داشتم میکشیدم روی کاغذ قرمز شکلات. گوشهایم را گذاشتم بهجای گوشهای انگشتها: خشخشِ خشنی بود. دست برداشتم.
پیرزن و پیرمرد از ملایر آمده بودند، مرد دستش را گرفته بود به دیوار و جلو میآمد، چشم راستش قرمز بود. زن گفت: شی موئه؟
-هَنی باید بَنیشیم.
اووووووه اوووووه اوووووه اووووه. ببخشید صدای زنگ موبایلم بود: تموم نشده هنوز،اممم فک کنم ده دقه دیگه.
دختر دستیار با موهای براشینگشدهی خوشرنگش میآید نزدیک، سرم را بالا میگیرم، پلکم را پایین. دوتا قطره میریزد،یکی از قوطیِ درسفید،یکی درقرمز.
نشستم پشت دستگاه،پیشانی و چانهام را چسباندهام توی فرورفتگیهایی که باید قرار بگیرند، فکر میکنم دکتر دارد مرا شبیه به لیدیگاگا میبیند الآن اینطور کادرهشده با فلز. "چشمک بزنم براش ماچ بفرستم؟" از ذهن عوضیام میگذرد.
عینکآفتابیِ قدیمی مامانجون را زدهام: پری زنگنه هستم،ایستاده جلوی کلینیک با ژست هواراازمنبگیرچشمهایم را بده؛ میخواهم برویم یکتا که نیمهتعطیل باشد و بگوید غذا نداریم و من جواب بدهم "آقا پولدارید ها.کاسب نیستید که."