۱۲ فروردین ۱۳۸۹

شاید هم تمام این‌ها را دارم از توی خواب می‌گویم و واقعاً پای یک روح در میان باشد.

داشتم این فیلمِ cold souls را می‌دیدم،داستان تقریباً این شکلی است: آدمی تصمیم می‌گیرد روحش را از بدنش جدا کند و دردهای زندگی‌ را دور بزند؛ تبدیل به آدم‌خالی می‌شود و خیلی از چیزهایی را که باید با احساسش درک کند، دیگر نمی‌فهمد. نیمه‌ی دیگر داستان،مرد به دنبال روح از دست‌داده‌اش تصمیم می‌گیرد روح یک شاعر روسی را به فیزیکش اضافه کند و اِل و بِل.
توی درگیری‌های شخصیت اصلی،من چه‌کار می‌کردم؟ داشتم به این فکر می‌کردم که روح چه کسی را دوست دارم داشته باشم. منظورم از داشته‌باشم،این نیست که روحی با فلان مشخصات دوستم باشد، دقیقاً این است که برای خودم و توی بدنم وول بخورد. یکی دو مورد به ذهنم رسید و می‌دانی چه‌جوری روح موردعلاقه را وارد بدنم می‌کردم؟ از توی لیوانی شیشه‌ای،مثل فیلم، با نِی می‌خوردمش،نه مثل فیلم، و هوووف صاف می‌رفت توی سرم،می‌شد شبیه به مغز.
حالا که فیلم تمام شده، دارم فکر می‌کنم وقتی روحم برایم با مغزم فرقی نمی‌کند، چه بهتر. بنشینم تکه‌های خوب روح‌خوشگل‌های دور و برم را جدا کنم، بریزم توی سرم؛ شاید بالاخره یک چیزی از توش درآمد.