۹ فروردین ۱۳۸۹

به‌دل، یعنی پسندیده،دوست‌داشتنی وقتی که قصد ارزیابی باشد.
مثال: خیلی پسرِ به‌دلی است؛ یعنی به چشم خریدار،خیلی پسندیده است.
*
هوای امروز به‌دل است.

۵ فروردین ۱۳۸۹

گربه‌های ایرانی صبح‌ها می‌رن اداره.

چندسال پیش‌ها دیده بودمش، اولین بار. چهارپنج‌سانتی ریش وصل بود به چانه‌اش،یک عینک فریم مشکی بزرگ داشت. گیتارالکتریک می‌زدند با دوستش.صدای خش‌خشیِ خوبی هم داشت که به استایل کارهایشان می‌خورد. چندتایی را شنیده بودیم،عالی بودند. عالی که می‌گویم یعنی گوشت خوشش می‌آمد،چشم‌ها نگاه می‌کردند به یک جایی توی همان اتاق و فکرت اووَه خیلی دورترها می‌چرخید و شاید دوست داشتی بهش بگویی"دوباره بزن اینو".

من با واسطه و دوست مشترک می‌شناختمش.از این اشتراک‌ها که خودشان می‌پیچند و می‌روند.

حالا فکر کن ایستادم توی صف تاکسی،یک مرضی هم دارم که دوست ندارم درمانش کنم: هرچه صف طولانی‌تر باشد،من دفعات بیشتری سر خم می‌کنم که ببینم ماشین جدیدی می‌رسد یا نه. دوست دارم. آدمی‌زاد با همین امید و انتظارها زنده است.

حالا هیچی؛ هربار که برمی‌گردم عقب، یک آقایی لبخند آشنا و سلام‌داری می‌زند. عینکِ خاتمی زده،مویی جلوی سرش نیست،کیفِ کارمندمهندسی دارد و من باید بشناسمش ولی هِی فکر می‌کنم تنها هم‌مسیریم هر روز. آخرش گفت "اسمت نگینه؟"، خب تابلو آشناست،خیلی‌ها من را به اسم‌هایی شبیه به نگین،نیکی،گیسو یادشان می‌ماند. بعد خوب نگاهش کردم و شناختمش. گفتم "پس ریشت کو؟ چه بزرگ شدی!" و ای‌وای حالم به‌هم خورد از این حرفم.نباید می‌گفتم چه بزرگ شدی؛هربار کسی به من گفته چه بزرگ شدی،شبش رفتم توی آینه زیرچشمم را نگاه کردم،موهایم را جمع کردم بالا و نگران پیری شده‌ام.

لبخند زد هی،خجالت کشید توی نگاهش، گفت توی یک شرکت الکترونیکی و این بساط‌ها کار می‌کند،نپرسیدم گیتار و صدات چی شد،خودش گفت" اصلاً وقت نداریم موزیک گوش بدیم چه برسه به این‌که بزنیم". داشت می‌رفت خانه آماده کند خودش را برای مهمانی رفقا. به ژاکت توی دستش نگاه کردم،گفت"مریض بودم.چار روز نرفتم سر کار."

گناه داریم.

۱۹ اسفند ۱۳۸۸

*اراک
ببین من توی آن لحظه دارای یک صفتی بودم که اسمش هست "خواب‌آلود"؛ آقای دهخدا می‌گوید یعنی: کسی که زیاد خُسبد.
خب آدم‌های بزرگ هم گاهی اشتباه می‌کنند؛چون کسی که کم خسبد، حتماً آلوده‌تر است به خواب. آدم‌ها را نیازهایشان آلوده می‌کند،نه داشته‌هایشان.
آره. شام سنگینی خورده بودم،پیژامه به پا و موها ولو روی بالشت،فرو رفته بودم توی فاصله‌ی بخاری و پایه‌ی مبل. آزاده‌خانوم داشت یکی از داستان‌های کتابِ ویرانِ ابوتراب را می‌خواند؛ نگفته بودم تا حالا که صدایش را دوست دارم؟ چرا دارم. یک‌جور حماسی خوبی می‌خواند. رفته‌بودم توی بحر داستان،داشتم دست و پا می‌زدم، خواب مرا کشید بالا و بُرد.
رفتم تا هشت صبح فرداش که خیلی می‌شد،خیلی زیاد.
چه‌طور بیدار شده‌ بودم؟ با شلوغی گنجشک‌ها توی درخت سیب خانه‌شان.
داستان بودم؛آزاده‌خانوم داشت می‌خواند.

۱۲ اسفند ۱۳۸۸


جای خالی‌ت یه‌دفعه هجوم می‌آره.
من وصلم به یه جایی که اسمش شمایی؛ وقتی خالی باشه،آدم شُل و ول می‌شه دیگه.