چندسال پیشها دیده بودمش، اولین بار. چهارپنجسانتی ریش وصل بود به چانهاش،یک عینک فریم مشکی بزرگ داشت. گیتارالکتریک میزدند با دوستش.صدای خشخشیِ خوبی هم داشت که به استایل کارهایشان میخورد. چندتایی را شنیده بودیم،عالی بودند. عالی که میگویم یعنی گوشت خوشش میآمد،چشمها نگاه میکردند به یک جایی توی همان اتاق و فکرت اووَه خیلی دورترها میچرخید و شاید دوست داشتی بهش بگویی"دوباره بزن اینو".
من با واسطه و دوست مشترک میشناختمش.از این اشتراکها که خودشان میپیچند و میروند.
حالا فکر کن ایستادم توی صف تاکسی،یک مرضی هم دارم که دوست ندارم درمانش کنم: هرچه صف طولانیتر باشد،من دفعات بیشتری سر خم میکنم که ببینم ماشین جدیدی میرسد یا نه. دوست دارم. آدمیزاد با همین امید و انتظارها زنده است.
حالا هیچی؛ هربار که برمیگردم عقب، یک آقایی لبخند آشنا و سلامداری میزند. عینکِ خاتمی زده،مویی جلوی سرش نیست،کیفِ کارمندمهندسی دارد و من باید بشناسمش ولی هِی فکر میکنم تنها هممسیریم هر روز. آخرش گفت "اسمت نگینه؟"، خب تابلو آشناست،خیلیها من را به اسمهایی شبیه به نگین،نیکی،گیسو یادشان میماند. بعد خوب نگاهش کردم و شناختمش. گفتم "پس ریشت کو؟ چه بزرگ شدی!" و ایوای حالم بههم خورد از این حرفم.نباید میگفتم چه بزرگ شدی؛هربار کسی به من گفته چه بزرگ شدی،شبش رفتم توی آینه زیرچشمم را نگاه کردم،موهایم را جمع کردم بالا و نگران پیری شدهام.
لبخند زد هی،خجالت کشید توی نگاهش، گفت توی یک شرکت الکترونیکی و این بساطها کار میکند،نپرسیدم گیتار و صدات چی شد،خودش گفت" اصلاً وقت نداریم موزیک گوش بدیم چه برسه به اینکه بزنیم". داشت میرفت خانه آماده کند خودش را برای مهمانی رفقا. به ژاکت توی دستش نگاه کردم،گفت"مریض بودم.چار روز نرفتم سر کار."
گناه داریم.