۱۹ اسفند ۱۳۸۸

ببین من توی آن لحظه دارای یک صفتی بودم که اسمش هست "خواب‌آلود"؛ آقای دهخدا می‌گوید یعنی: کسی که زیاد خُسبد.
خب آدم‌های بزرگ هم گاهی اشتباه می‌کنند؛چون کسی که کم خسبد، حتماً آلوده‌تر است به خواب. آدم‌ها را نیازهایشان آلوده می‌کند،نه داشته‌هایشان.
آره. شام سنگینی خورده بودم،پیژامه به پا و موها ولو روی بالشت،فرو رفته بودم توی فاصله‌ی بخاری و پایه‌ی مبل. آزاده‌خانوم داشت یکی از داستان‌های کتابِ ویرانِ ابوتراب را می‌خواند؛ نگفته بودم تا حالا که صدایش را دوست دارم؟ چرا دارم. یک‌جور حماسی خوبی می‌خواند. رفته‌بودم توی بحر داستان،داشتم دست و پا می‌زدم، خواب مرا کشید بالا و بُرد.
رفتم تا هشت صبح فرداش که خیلی می‌شد،خیلی زیاد.
چه‌طور بیدار شده‌ بودم؟ با شلوغی گنجشک‌ها توی درخت سیب خانه‌شان.
داستان بودم؛آزاده‌خانوم داشت می‌خواند.