۸ دی ۱۳۸۸


*عکس از فربد
یه سنگ جدید گذاشتم توی کتابخونه،کنار اون‌ها که از دریا و کوه و جنگل جمع کردم.
یکشنبه از توی خیابون برداشتم.

۱ دی ۱۳۸۸

هه...هی دورتر که می‌روی،پیداتری.

۲۴ آذر ۱۳۸۸

پنج سال و نیمه* بودم،بابام سیگار زیاد می‌کشید و من شکلات زیاد می‌خوردم،مامانم برای هر دوی این‌ها غر می‌زد: دندان‌های ما و ریه‌ی بابام ممکن بود زود خراب شود. با جدیت مسواک می‌زدیم،خمیردندان من همانی بود که عکسش را پشت‌ جلد کیهان‌بچه‌ها همراه با پسرشجاع چاپ می‌کردند و این افتخار بزرگی بود انگار.
اولین دندانم که سیاه شد،عمه‌ام مرا برد پیش دندان‌پزشکی توی امیرآباد؛حالا من آن وقت‌ها اسم محله‌ها را بلد نبودم ولی می‌دانم که مطب دکتر نزدیک خانه‌شان بود. دندانم را کشیدند و گذاشتند توی دستمال‌کاغذی که به بابام نشانش بدهم. یادم هست که گریه نکردم،یعنی کردم ولی عر نزدم،توپ پنبه‌ای و مزه‌ی خون و بی‌حسی‌ای که توی دهانم بود و دکتر گفته بود با دندان‌هایم فشارش بدهم،اجازه نمی‌داد که گریه و زاری کنم. روی صندلی پیکان عمه‌ام،بغضِ درشتی کرده بودم و دستمال‌کاغذی و توپ‌پنبه‌ای را هم‌زمان فشار می‌دادم،یکی توی دستم و یکی توی لپم.
دندان را کاشتیم توی باغچه، شب برف آمد و ایستادیم پشت پنجره نگاهش کردیم.فکر می‌کنم این اولین برخورد جدی من با برف بود،یک حجم سبُک و سرد که آرام از بالا می‌ریزد و می‌پوشاند.
غصه داشتم،همان‌موقع حواسم به احساسم نبوده-یا اگر بوده،حسم یادم نیست-ولی همینی که هر وقت می‌روم پیش دندان‌پزشک، یاد قیافه‌ی غم‌دار خودم آن شب پشت پنجره می‌افتم،یعنی که خیلی غصه‌ی چیزی را خورده‌ام که از من کنده‌اند و دادند چالش کنم که برف بپوشاندش،خیلی.
*برای بچه‌ها،گفتن تعداد ماه‌هایی که زندگی کرده‌اند خیلی مهم است؛یک بچه‌ی سه ساله با سه‌ سال و چهارماهگی‌اش خیلی فرق می‌کند. از لحاظِ گرفتارشدن توی طوفانی از دیدنی‌ها و شنیدنی‌ها و گفتنی‌ها که باید یادشان بگیرد و همین رشدش را غلیظ می‌کند.

۱۸ آذر ۱۳۸۸

آن وقتی که دارید سناریو می‌چینید،فکر این‌جاهایش را نمی‌کنید.نه؟
شبیه به بازنده‌هایی هستید که توی یک بازی ناتمام حتی بلد نیستند ظاهرشان را حفظ کنند؛ به ما هنوز نه،ولی دیگر به دستِ بد خودتان باخته‌اید آقاجان،همش نزنید.
*عکس از گودر پرستو

۱۷ آذر ۱۳۸۸

سه روز پیش

تاریخ مرا ثبت می‌کند که شعار می‌دهم و پلاکارد دست می‌گیرم و باتوم می‌خورم و می افتم و خونم روی زمین می‌ریزد. تاریخ نه خود خود مرا که مرا به عنوان توده،به عنوان جمعیت و به عنوان مردم و معترضان و آشوبگران ثبت می‌کند.مرا جمع می‌بندد و به دل خودش راه می‌دهد.
اصل مطلب اینجا.

آن روز صبح هم ما رفته بودیم به‌قصد پیاده‌روی،شاید. فکر می‌کنم قرار نبود کوه را بپیچیم و بپیچیم بالا،لابه‌لای مه.
*

وقتی می‌نویسم "شاید"،منظورم این نیست که چیزی از آن چند ساعت را فراموش کرده‌ام؛دوست دارم ناگهانی* تصمیم گرفته باشیم که برویم نرم‌نرم بالا و من اصرار کنم که این‌ها ابر است، ابر که آمده پایین و ما هم ارتفاعمان زیاد شده و می لغزیم داخلش،وگرنه مه که این‌همه غلیظ و سنگین نمی‌شود.

*

بعضی آدم‌ها هم این شکلی‌اند: ناگهانی،غلیظ ولی جاری؛ که می‌لغزید کنار هم. نه همیشه،گاهی گداری. ولی اصرار خوشی دارید که رفیق صدایشان کنید.

*

خوش به حالت. چیزهای خوبی تو را به یاد من می‌اندازد؛ یعنی تو را می‌اندازد توی فکرم، نه من را توی فکر تو.

*ناگهانی مثل وقتی است که تمام شب را برای هم نوشته‌اید و صبح،کامپیوتر را خاموش می‌کنی و ژاکت قرمز می‌پوشی و می‌روی بدون جیب،بدون دستکش؛ که دست‌هایت یخ می‌زند ولی خوبی.

۱۱ آذر ۱۳۸۸

سه‌شنبه‌ها برای من روز متوسطی است.نه که جایش هم وسط هفته است،آدم را مجبور می‌کند که سرسری نگاهش کند. یک‌جور مرز است بین سه‌روزِ کار و کار و کار و سه‌روزِ دوست‌داشتنی کار و کارِ کم‌تر و خواب‌بیشتر.بعد سه‌شنبه‌ها بعد از غروب که دیگر آدم را می‌خواهد سُر بدهد به سه‌تاییِ خواستنی‌تر،خیلی آرام و معمولی می‌گذرد.اگر هم اتفاق خاصی بیافتد،مجبور بوده وگرنه زمان خاص‌بودن نیست آن‌موقع.
برای همین،دیروز من مجبور شدم بروم طرف‌های خیابان کریم‌خان و هفت‌تیر و آن‌طرف‌ها؛خب من هیچ‌وقت حوالی آنجا نیستم مگر اغتشاش باشد یا یکی‌دوباری باشد که با استادم کافه‌مرکزی قرار گذاشته‌ایم.
بعد مجبور بودم یک‌ساعتی منتظر بمانم تا کارم راه بیافتد: شب بود،سرد بود،قبلش رفته بودم پیش بابام و بوی دل‌وجیگر بهم خورده بود و گفتم شاید هوس کرده‌باشد و برایش گرفته‌بودم و نامرد یک تعارف به من نکرده بود و من مجبور بودم گرسنه باشم. یک ساندویچی قدیمی-ملقب به کثیف-پیدا کردم و مجبور شدم یک سیب‌زمینی‌سرخ‌شده توی ظرف استیل،یک نوشابه توی شیشه،یک ساندویچ مغززبان‌قارچِ پیچیده توی کاغذ بخورم.هیچ‌کس توی مغازه نبود و می‌توانستم خوب سربچرخانم و تابلوهای قدیمی روی دیوار و میوه‌پلاستیکی‌های توی یخچال را نگاه کنم.
داشت مجبور می‌شد که بهم خوش بگذرد خیلی.