سهشنبهها برای من روز متوسطی است.نه که جایش هم وسط هفته است،آدم را مجبور میکند که سرسری نگاهش کند. یکجور مرز است بین سهروزِ کار و کار و کار و سهروزِ دوستداشتنی کار و کارِ کمتر و خواببیشتر.بعد سهشنبهها بعد از غروب که دیگر آدم را میخواهد سُر بدهد به سهتاییِ خواستنیتر،خیلی آرام و معمولی میگذرد.اگر هم اتفاق خاصی بیافتد،مجبور بوده وگرنه زمان خاصبودن نیست آنموقع.
برای همین،دیروز من مجبور شدم بروم طرفهای خیابان کریمخان و هفتتیر و آنطرفها؛خب من هیچوقت حوالی آنجا نیستم مگر اغتشاش باشد یا یکیدوباری باشد که با استادم کافهمرکزی قرار گذاشتهایم.
بعد مجبور بودم یکساعتی منتظر بمانم تا کارم راه بیافتد: شب بود،سرد بود،قبلش رفته بودم پیش بابام و بوی دلوجیگر بهم خورده بود و گفتم شاید هوس کردهباشد و برایش گرفتهبودم و نامرد یک تعارف به من نکرده بود و من مجبور بودم گرسنه باشم. یک ساندویچی قدیمی-ملقب به کثیف-پیدا کردم و مجبور شدم یک سیبزمینیسرخشده توی ظرف استیل،یک نوشابه توی شیشه،یک ساندویچ مغززبانقارچِ پیچیده توی کاغذ بخورم.هیچکس توی مغازه نبود و میتوانستم خوب سربچرخانم و تابلوهای قدیمی روی دیوار و میوهپلاستیکیهای توی یخچال را نگاه کنم.
داشت مجبور میشد که بهم خوش بگذرد خیلی.