پنج سال و نیمه* بودم،بابام سیگار زیاد میکشید و من شکلات زیاد میخوردم،مامانم برای هر دوی اینها غر میزد: دندانهای ما و ریهی بابام ممکن بود زود خراب شود. با جدیت مسواک میزدیم،خمیردندان من همانی بود که عکسش را پشت جلد کیهانبچهها همراه با پسرشجاع چاپ میکردند و این افتخار بزرگی بود انگار.
اولین دندانم که سیاه شد،عمهام مرا برد پیش دندانپزشکی توی امیرآباد؛حالا من آن وقتها اسم محلهها را بلد نبودم ولی میدانم که مطب دکتر نزدیک خانهشان بود. دندانم را کشیدند و گذاشتند توی دستمالکاغذی که به بابام نشانش بدهم. یادم هست که گریه نکردم،یعنی کردم ولی عر نزدم،توپ پنبهای و مزهی خون و بیحسیای که توی دهانم بود و دکتر گفته بود با دندانهایم فشارش بدهم،اجازه نمیداد که گریه و زاری کنم. روی صندلی پیکان عمهام،بغضِ درشتی کرده بودم و دستمالکاغذی و توپپنبهای را همزمان فشار میدادم،یکی توی دستم و یکی توی لپم.
دندان را کاشتیم توی باغچه، شب برف آمد و ایستادیم پشت پنجره نگاهش کردیم.فکر میکنم این اولین برخورد جدی من با برف بود،یک حجم سبُک و سرد که آرام از بالا میریزد و میپوشاند.
غصه داشتم،همانموقع حواسم به احساسم نبوده-یا اگر بوده،حسم یادم نیست-ولی همینی که هر وقت میروم پیش دندانپزشک، یاد قیافهی غمدار خودم آن شب پشت پنجره میافتم،یعنی که خیلی غصهی چیزی را خوردهام که از من کندهاند و دادند چالش کنم که برف بپوشاندش،خیلی.
*برای بچهها،گفتن تعداد ماههایی که زندگی کردهاند خیلی مهم است؛یک بچهی سه ساله با سه سال و چهارماهگیاش خیلی فرق میکند. از لحاظِ گرفتارشدن توی طوفانی از دیدنیها و شنیدنیها و گفتنیها که باید یادشان بگیرد و همین رشدش را غلیظ میکند.