۸ دی ۱۳۸۸
۲۴ آذر ۱۳۸۸
۱۸ آذر ۱۳۸۸
۱۷ آذر ۱۳۸۸
سه روز پیش
آن روز صبح هم ما رفته بودیم بهقصد پیادهروی،شاید. فکر میکنم قرار نبود کوه را بپیچیم و بپیچیم بالا،لابهلای مه.
*
وقتی مینویسم "شاید"،منظورم این نیست که چیزی از آن چند ساعت را فراموش کردهام؛دوست دارم ناگهانی* تصمیم گرفته باشیم که برویم نرمنرم بالا و من اصرار کنم که اینها ابر است، ابر که آمده پایین و ما هم ارتفاعمان زیاد شده و می لغزیم داخلش،وگرنه مه که اینهمه غلیظ و سنگین نمیشود.
*
بعضی آدمها هم این شکلیاند: ناگهانی،غلیظ ولی جاری؛ که میلغزید کنار هم. نه همیشه،گاهی گداری. ولی اصرار خوشی دارید که رفیق صدایشان کنید.
*
خوش به حالت. چیزهای خوبی تو را به یاد من میاندازد؛ یعنی تو را میاندازد توی فکرم، نه من را توی فکر تو.
*ناگهانی مثل وقتی است که تمام شب را برای هم نوشتهاید و صبح،کامپیوتر را خاموش میکنی و ژاکت قرمز میپوشی و میروی بدون جیب،بدون دستکش؛ که دستهایت یخ میزند ولی خوبی.