خداحافظیهای عاشقانهی جهان گویا همیشه هم پر از سوز و اشک و آه نیستن.
امروز حوالی ساعت هشت عصر (شب که نیست قطعن)٬ جلوی ترمینال شلوغ تاکسیها٬ دور میدون ونک٬ یه لحظه چشمم خورد به آزاده توی یه پراید سفید که داشت پشت تاکسیهای دیگه از ایستگاه میاومد بیرون. همزمان دیدیم همدیگه رو٬ هیجانزده و با لبخند گشاد. آزاده بیخیالِ راننده و بقیه سرنشینهاش٬ از توی ماشین داد زد دارم میرم خونهی مهسا میآی؟ گفتم نه. نرفتم. ولی تا پراید سفید بخواد از لا و لوی ماشینها بیاد بیرون٬ تا بپیچه توی ملاصدرا و دور بشه٬ ایستاده بودم همون جلو٬ دست تکون میدادم واسهش٬ بوس میفرستادم تو هوا و نیشم بسته نمیشد.
امروز حوالی ساعت هشت عصر (شب که نیست قطعن)٬ جلوی ترمینال شلوغ تاکسیها٬ دور میدون ونک٬ یه لحظه چشمم خورد به آزاده توی یه پراید سفید که داشت پشت تاکسیهای دیگه از ایستگاه میاومد بیرون. همزمان دیدیم همدیگه رو٬ هیجانزده و با لبخند گشاد. آزاده بیخیالِ راننده و بقیه سرنشینهاش٬ از توی ماشین داد زد دارم میرم خونهی مهسا میآی؟ گفتم نه. نرفتم. ولی تا پراید سفید بخواد از لا و لوی ماشینها بیاد بیرون٬ تا بپیچه توی ملاصدرا و دور بشه٬ ایستاده بودم همون جلو٬ دست تکون میدادم واسهش٬ بوس میفرستادم تو هوا و نیشم بسته نمیشد.