هر بار که رفتم اهواز٬ موقع برگشت توی فرودگاه دوست داشتم زمان زودتر بگذره. با اینکه به چیزها٬ به همه چیز و در همه جا٬ خیلی وابستهام ولی توی اهواز شبیه به توریستها به در و دیوار نگاه میکنم. همهی چیزها معنیشون رو یا از قدیم میگیرن یا بیمعنیان و علاقهای هم بهشون ندارم. جاهای جدید رو مثل مسافرها میبینم٬ ازشون عکس میگیرم٬ در موردشون میپرسم٬ ولی جاهای قدیم رو فقط نگاه میکنم٬ توی سرم دارم به شکل قدیم بازسازیشون میکنم٬ باز انگار عید میشه٬ گلکاغذیها میریزن از روی دیوار پایین٬ شب میشه٬ شرجیه٬ صدای ترانس برق جلوی در خونه میآد٬ صدای سوت ناتور کوچه میآد٬ چهطور ممکنه که خونهی مامانجون دیگه اونجا نباشه و به جاش یه آپارتمان داره ساخته میشه؟ الآن با اینکه چند بار از جلوش رد شدم ولی نمیدونم چه رنگی بود ساختمون جدید. فکر کنم سفید.
با اینکه میرم اونجا میچسبم به فامیلم و خیلی کنارشون خوبم ولی وقت برگشتن کلافهام٬ دوست دارم زمان زودتر بگذره٬ فاصله زیاد نباشه از جایی که خداحافظی میکنم تا جایی که دوباره بهش میگم خونه. امروز که داشتم برمیگشتم٬ درد تزریق کورتون هم داشتم٬ دنبال بهانه میگشتم که بخوام بزنم زیر گریه و جلوش رو بگیرم و حالم بهتر بشه. همیشه به هر بهونهای همین کار رو میکنم٬ تا مرز گریه میرم٬ بعد برای اینکه اه خاک بر سرت گریه نکن٬ شروع میکنم به دلداریدادن و کم کم حالم بهتر میشه. برای همین وقتی نمیتونم خودم رو از او مرزه برگردونم٬ خیلی اشک میریزم٬ دیگه ولکن نیستم.
توی هواپیما نزدیک بود گریه کنم٬ سرم رو گرم کتاب کرده بودم٬ منتظر آبنبات بودم٬ دوست داشتم آلبالویی باشه٬ یادم اومد یه موزیک خیلی خوب دارم که هر بار شنیدمش کل زندگیام اومده جلوی چشمم. اگه توی چهار دقیقه بخوام هر چی که گذشت رو مرور کنم بدون اینکه امیدم رو به ادامه از دست بدم٬ قطعن باید این آهنگه رو بشنوم : Back to black از Amy Winehouse البته موسیقی بدون آوازش. با اینکه صداش خیلی خوبه و این آهنگه در هر ورژنی بینقصه و وحشتناک آدم رو یاد خودش میاندازه. وقتی داشته این رو مینوشته برای دوستپسرش که به خاطر یه آدم قبلی ولش کرده٬ بعد هر بار که واسهش جایزه گرفته٬ هر بار رفته روی استیج اینو خوونده٬ تا روزی که با الکل زیادی مُرده. انگار همه چیز به وجود اومده که این آهنگه رو بسازه.*
هدفون رو کردم توی گوشم٬ هواپیما داشت میرفت برای بلندشدن٬ آبنباتی در کار نبود٬ بلند شد٬ کمی خم شد به سمت راست٬ همینجور که داشت میرفت بالاتر٬ از روی خونهها گذشت٬ از روی کارون٬ از روی زمینهای زرد و خاکی زیر آفتاب تند اول تابستون٬ ماشینهای تک و توک توی جاده ریز ریز شدن٬ رفت بالا توی ابرها٬ تکون خورد و دیگه اثری از اهواز نبود.
یه چیزی که در مورد امی واینهاوس منو ناراحت کرد این بود که باباش گفت همهی پولهاش رو خرج ساختن کلینیک برای معتادهای الکی میکنیم. خیلی غمانگیزه. کاش یکی به باباش میگفت که اون اینو دوست نداره.