سه تا جای زخم دارم. نه، چهار تا. منظورم جراحت قلب و آه جگرسوز نیست، زخم واقعی. همین که میگویند اِسکار یا حتی کلوئید.
یکی را روزهای اول دبستان به دست آوردم، همان روزهای اولی که میرفتیم مدرسه، مامانم یک روز صبح دستم را گرفت برد توی یک خانهای در امانیه، مرکز بهداشت یا همچین چیزی بود. باید که واکسن میزدم. تیشرت زرد پوشیده بودم و موهام هم کوتاه بود. به غیر از من، یک دختر دیگر هم بود که خودش را کشت بس که عر زد و گفت ولم کنید بذارید برم مشقهامو بنویسم. حالا ما آن موقع هنوز مشقی هم نداشتیم، چند تا خط صاف میکشیدیم که یاد بگیریم بنویسیم الف و بینشان را با سوسماری قرمز، خط فاصله میگذاشتیم. دختره واکسنش را زد. بعضی مردهای بازاری را دیدید که یک کیفی دارند چند برابر کیف پول است و یک دستهی کوتاه بهش آویزان است؟ دیدید چه جوری میزنندش زیر بغل؟ دختره را همان طور زدند زیر بغل و بردند. هنوز تصویر پاهایش که از زیر بغل یک نفر توی هوا تکان میخورد، خیلی بامزه است. من هم واکسنم را زدم. عر نزدم. مامانم گفت لبت را فشار بده. دادم. بی سر و صدا. بمیرم برای بی سر و صداییش البته. رفتیم بعدش خانه، مامانم برد من را حمام و سابید، علیرغم این که هی تذکر داده بود دست به جایی نزنم و خودم را به جایی نمالم.
بعد جای واکسنه باد کرد، گفتند آبسه است. مامانجونم مامانم را کشت که چرا بچه را بردی حمام. اما دیری نپایید که فهمیدیم این با آبسه فرق دارد و اسمش اِسکار است و من میتوانم وقتی که هجده سالم شد بروم و پلاستیکش کنم. آن موقع میشد یازده سال بعد.
دومی را توی دانشگاه به دست آوردم. بهداشت دستور داده بود که تمام بالای چند سالها باید بروند واکسن سرخک و سرخچه بزنند. سال هشتاد و دو. با بچهها رفتیم دانشگاه بزنیم. یک صف بود و همه یکی یکی میرفتند جلو، دست را از توی مانتو در میآوردند و بینگ واکسن را میزدند و تمام. سال هشتاد و دو میشد اوایل ترسهای مسخرهی من؛ که مثلاً از سوزن کلفت سِرم نمیترسیدم اما از یک آمپول فسقلی میمردم. از تنهایی نمیترسیدم اما از صد نفری که حرف ترسناک بزنیم، میترسیدم. رفتیم توی صف. دست شیوا را گرفتم و نوبتم که شد کلهم را فرو کردم توی بغل شیوا و هیچی نفهمیدم. هی میپرسیدم زدی جدی؟ چرا نفهمیدم پس؟ و این هم تمام. کم کم واکسن سرخک و سرخچه هم شد شبیه به واکسن اول دبستان. دکتر گفت تو اینطوری هستی، حساسیت داری، برو یک ماه این کرم را بمال و بیا دو تاش را برایت بردارم. یک ماه با دقت مالیدم، رفتم، گفت اوه این چرا تغییری نکرد؟ اینها را کاری نمیشود کرد؛ تو با هر چیز دیگری همینطور میشوی، بخیه میشود همین، جای تخلیه با سوزن میشود همین و امثالهم. خوشبختانه اعتماد به نفس غوغا میکرد و گفتم مهم نیست. هر جا که این دو تا پیدا بودند، آدمها میپرسیدند که این جای چیست و من توضیح میدادم. میتونم بهش دست بزنم؟ آره بزن. یک بار غریبهای هم گفت این چیست؟ گفتم. گفت میگذاری دست بزنم؟ زد. گفت میشه ازش عکس بگیرم؟ گرفت. تشکر کرد و رفت.
با همینها داشتم میساختم. دو تا بودند روی دست راستم. یک دفعه سومی نمیدانم از کجا آمد. وسط سینهام، زیر گردن. اولش فکر کردم جوش است، کم کم بزرگ شد و دیدم اه شبیه به جای واکسنهاست. آن دو تا روی دستم بودند، این میافتاد قشنگ وسط آینه و از همه بدتر این که دو تای دیگر خاطره داشتند اما این نمیدانم از کجا آمده بود. دوستپسرم سعی کرد اعتماد به نفس را حفظ کند، گفت آخی عیبی نداره که، چه بامزهست. اما واقعاً بامزه نبود. بابام هر بار داشت با من حرف میزد گفت بابا ازت خواهش میکنم برو این رو لیزر کن. مامان هر روز پرسید رفتی دکتر؟ نه؟ تعطیل شه اون زورق.
جسته و گریخته لباسهایم یقههای جمع و جور پیدا کرد که این پیدا نباشد و دیدم چه کاری است؟ بروم برش دارم و راحت شوم. چند ماه پیش رفتم. یک ماهی کرمهای دکتر را مالیدم که آماده شود. دکتر گفت تا مدتی استخر نباید بروی. گفتم پس بروم سفر و برگردم. رفتم سفر، دریا. انگشت کوچک پام نمیدانم چی شد که از آب نشستم بیرون و دیدم خون میزند انگار که کوسه زده. برگشتیم. روی انگشت پام الآن یک اِسکار خیلی کوچک است که اتفاقاً دوستش هم دارم و خاطرهدار بیدردسری است. این هم از چهارمی.
امروز وقت داشتم برای اولین جلسهی لیزر. خیلی دردناکتر از چیزی که فکر میکردم. تازه وقتی داشت بیحسش میکرد فهمیدم که درد هم ممکن است. خوابیدم، قلم دستگاه را هفت بار فشار داد رویش و انگار که هفت تا سوراخ کرد. سوراخها انگار تونلی بود که میرسید توی مغزم. خیلی وحشتناک. هر یک سوراخی که زد، لبهایم را فشار دادم، پای چپم به نشان رفلکس عصبی هفت بار آمد بالا و دکتر بعد از هر کدام گفت مرسی. بیز، مرسی. بیز، مرسی. بیز، مرسی و چهار بار دیگر تکرار شد. جلسهی بعدی میشود یک ماه دیگر و هشت بار تکرار خواهد شد. پشیمان نشدم راستش. درمان است دیگر، درد هم دارد.