مادربزرگ من یک دستپخت افسانهای دارد. افسانهای یعنی آدم باورش نمیشود اینهایی که دارد میخورد واقعی است. رنگ و عطر غذاها یک طرف، مزهی غذاهایش باعث میشود تمام تصورات ذهنی آدم راجع به زندگی به هم بریزد؛ نمیفهمی اگر اینی که داری میخوری غذاست، پس وقتهای دیگری که اینها را نداری چرا یک چیزهای بی فایدهای را میریزی توی شکمت؟
یک چلومرغ مشهور دارد که فقط یک غذا نیست. ترکیبی است از یک سری رنگ توی ظرفهای چینی گلسرخی، کنار ترشیهای براق و واویلایی که خودش درست کرده و ماستی که خودش چکیده (یا به اصطلاح کیسه) کرده و دوغ پونهداری که پونههایش از یک جای خاصی در اصفهان آمده است؛ میتوانم الان با تصور این چند تا ظرف کنار هم چند ساعتی گریه کنم.
یک بار ایستادم کنار دستش، زل زدم ببینم دقیقاً چه کار قرار است بکند. باورم نمیشد، خیلی همه چیز ساده و سریع اتفاق میافتاد. همینطور که داشت رد میشد، دست میکرد توی ظرف نمک و میپاشید توی غذا. مرغ و پیاز و گوجهها خیلی نامرتب تکه میشدند و انقدر به کاری که داشت میکرد بی توجه بود که آدم یاد فرشتهی مهربان سیندرلا میافتاد، یک چوب تکان میداد و جادو میکرد و غذا خوشمزه میشد؟ روغن ریخت و مرغها را چید کف ماهیتابه، رویش پیازهای ورقه ورقه چید، بعد با دست یک قدری ادویه پاشید، یک لایهی دیگر گوجههای حلقه شده و درش را گذاشت. شعلهی گاز هم بالا. در همین فاصله سیبزمینیها را ریخت توی روغن داغ ماهیتابهای دیگر، نمک پاشید. صدای دوست داشتنی جلز و ولز دو تا ماهیتابه بلند شد. با کفگیر سیبزمینیها را یک همی میزد. روغن جامد ریخت توی قابلمه، آب که شد، نان را از هر دو طرف یک بار خواباند کف قابلمه و در آخر برنج را ریخت روی نان چرب و در قابلمه را که توی پارچه پیچیده بود گذاشت. برای اولین بار آمد سراغ مرغها، روی دیگر را آورد بالا، زیرش را کم کرد و تمام.
حدود نیم ساعت آمادهسازیش طول کشید و نیم ساعتی هم زمان برد تا عمل آمد. برای خودش تعجبی نداشت، بیشتر از هفتاد سال است که آشپزی میکند، گفت: «اگه چشمهام دیگه نبینه، دستهام خودشون حفظن همه چیزو.»
* جواهر، نام مادربزرگم است.
* اصل مطلب از این یادداشت است به بهانهی روز جهانی غذا
یک چلومرغ مشهور دارد که فقط یک غذا نیست. ترکیبی است از یک سری رنگ توی ظرفهای چینی گلسرخی، کنار ترشیهای براق و واویلایی که خودش درست کرده و ماستی که خودش چکیده (یا به اصطلاح کیسه) کرده و دوغ پونهداری که پونههایش از یک جای خاصی در اصفهان آمده است؛ میتوانم الان با تصور این چند تا ظرف کنار هم چند ساعتی گریه کنم.
یک بار ایستادم کنار دستش، زل زدم ببینم دقیقاً چه کار قرار است بکند. باورم نمیشد، خیلی همه چیز ساده و سریع اتفاق میافتاد. همینطور که داشت رد میشد، دست میکرد توی ظرف نمک و میپاشید توی غذا. مرغ و پیاز و گوجهها خیلی نامرتب تکه میشدند و انقدر به کاری که داشت میکرد بی توجه بود که آدم یاد فرشتهی مهربان سیندرلا میافتاد، یک چوب تکان میداد و جادو میکرد و غذا خوشمزه میشد؟ روغن ریخت و مرغها را چید کف ماهیتابه، رویش پیازهای ورقه ورقه چید، بعد با دست یک قدری ادویه پاشید، یک لایهی دیگر گوجههای حلقه شده و درش را گذاشت. شعلهی گاز هم بالا. در همین فاصله سیبزمینیها را ریخت توی روغن داغ ماهیتابهای دیگر، نمک پاشید. صدای دوست داشتنی جلز و ولز دو تا ماهیتابه بلند شد. با کفگیر سیبزمینیها را یک همی میزد. روغن جامد ریخت توی قابلمه، آب که شد، نان را از هر دو طرف یک بار خواباند کف قابلمه و در آخر برنج را ریخت روی نان چرب و در قابلمه را که توی پارچه پیچیده بود گذاشت. برای اولین بار آمد سراغ مرغها، روی دیگر را آورد بالا، زیرش را کم کرد و تمام.
حدود نیم ساعت آمادهسازیش طول کشید و نیم ساعتی هم زمان برد تا عمل آمد. برای خودش تعجبی نداشت، بیشتر از هفتاد سال است که آشپزی میکند، گفت: «اگه چشمهام دیگه نبینه، دستهام خودشون حفظن همه چیزو.»
* جواهر، نام مادربزرگم است.
* اصل مطلب از این یادداشت است به بهانهی روز جهانی غذا