اگر نویسنده میشدم، دوست داشتم گلشیری باشم، شخصیتها روز را سپری کنند که شب اتفاق خاصی بیفتد، روزها شهر شولوغ باشد و مناسب برای هر بد و بیراهی؛ شبها اما طرف بیاید یک گوشهای سی خودش و واویلا.
دوست داشتم ساعدی باشم، یک آبادی در چُرت سر شب، خلوت، صدای خش پای غریبهها، کارهای مرموز توی تاریکی، یک ماه هم همیشه آویزان گوش داستانهایم باشد.
دوست داشتم استر میشدم، شبها روشنایی بیشتری برای نشاندادن حقیقت داشتند اگر طرفدار داشته باشد وگرنه که بیآبرویی بود فقط.
ابوتراب هم که...هه، فکر کن خودم را نمیکشتم که بیست کلمهاش را من بنویسم؛ شبهای جادو، قهرمان اصلی را شب میدزدیدند، توی روز دنیا به هم ریخت، دوباره شب پیدایش میشد.
من اگر نویسنده میشدم، تمام اتفاقها را میگذاشتم برای شب. روزها را مینوشتم که آدمها میروند سر کار، غذا میخورند، میخوابند، ترافیک میکنند، بازی، مراقبت، خرید، تحصیل...اما قصهها تازه شب یکی یکی در میآمدند.
گفته بودم صد بار، هزار بار دوباره. والاه.
*ته کوچهمان، اهواز، یک اتاقک نگهبانی داشتیم. یک شبی دزد آمد به راه رفتن روی دیوار یکی از همسایهها؛ خود همسایه دیده بودش و داد و قال؛ گفتند کوچه بی در و پیکر است، نگهبان میخواهد. مرد تنومند سن و سالداری را آوردند که بهش میگفتند ناتور. مثلاً میپرسیدند ناتور آمد؟ که طرفهای غروب میآمد. حتی بعضیها هم بهش میگفتند ناتور عربه، انگار به غیر از این هم ممکن بود؛ ما هم صدایش میکردیم ناتور. با سینی شام، پارچ آب یخ، یک نصفه هندوانه، میرفتیم نزدیک اتاقش میگفتیم ناتور ناتور بیا. میآمد میگرفت. در حال نگهبانی خاصی نبود، گرچه یک چوبی داشت: عصای موسی؛ همین که چراغ اتاقک ناتوریاش روشن بود و زیر وز وز ترانس برق مینشست با صدای رادیو، یعنی که امنیت برقرار شده بود.