پسره با مادرش صندلیهای کناری من نشسته بودند. اینجا ایستگاه متروی مفتح بود. من منتظر یک قطار خلوت بودم که نخواهم بین سینهها و صورتهای بقیه فشرده شوم و به خانه برسم. مادرش یکی از آشناها را بعد از مدتها دیده بود و نشسته بودند روی صندلیهای قرمز ناراحت و صحبت میکردند. پسر، حدوداً دوازده ساله، از چهرهاش پیدا بود که منگول است. من داشتم سیم هدفون را از توی کیفم میکشیدم بیرون، گیر کرده بود به یک چیزی و دل نمیکند. دوباره کشیدم، پرت شد بیرون، خورد به دست پسر. معذرتخواهی کردم، یک لبخندی زد، زیبا. یکی از مهربانترینها. به خاطر روشنی صورتش بود؟ به خاطر چشمهای بیحالش بود که لبها به تنهایی انقدر قشنگ لبخند میزدند؟ خیلی نزدیک به هم نشسته بودیم، برای اینکه خوب ببینمش باید کامل برمیگشتم توی صورتش و شاید فکر میکرد دارم غیرطبیعی نگاهش میکنم و ناراحتش میکردم. بوی بدنهی بخاری میداد که خیلی داغ میشود، بوی دست آدم که توی ظهر تابستان، زنجیر تاب را گرفته باشد محکم. ژاکتش را درآورد، از یقه تا زد و گفت مامان مامان. مادر توجهی نمیکرد، داشت از مهمانی یک نفر حرف میزد که سر پیری و معرکهگیری، جشن تولد گرفته بود. داشت میگفت آره چند تا غذا پخته بود. مامان مامان. بازوی مادر را تکان داد. جواب داد. گفت گرمش شده و ژاکت را نمیخواهد. مادر گفت خب اشکالی ندارد و میتواند بگذارد توی کیف. کیف سفیدی جلوی پای پسر بود. مادر برگشت گفت محمد، فیلم تولد عمه رو توی موبایلت داری؟ پسر گفت بله و توی موبایلش مشغول گشتن شد، پیدا کرد و داد دست مادر. هی سرش را گرفته بود سمت شانهی مادر که دقت کند به حرفهایشان. زنِ آشنا گفت معلوم نیست که، خیلی تاریکه. مادر گفت محمد این که تاریکه و موبایل را بهش برگرداند. پسر دقت کرد به صفحه، کمی نگاه کرد، زن و مادر مشغول حرف بودند همچنان، زن میگفت خب به جا این ریخت و پاشها، پول شما رو میداد. پسر انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت مامان مامان. مامان. مامان. توجهی نمیکرد مادر. بازویش را کشید؛ حواسش به دلسوزیهای زن بود که خوب دل داده بود به قضیه. مامان. دستش را تکان میداد. مامان. مامان. موبایل را پرت کرد روی سنگهای خاکستری. مادر برگشت، وا محمد؟
گفت عمه خودش چراغها رو خاموش کرده بود. خودش خاموش کرد چراغها رو.